سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی جز نیک بخت، دانش را دوست ندارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بعد از چراغ قرمز

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/11/11 2:33 عصر

                                                            «بعد از چراغ قرمز» 

از ساختمان اداری زدم بیرون . نگاهی به نمای ساختمان انداختم. پنجره های مشبک  انبوه شیشه ای  سراسر نمای ساختمان را پوشانده بود.

سری تکان دادم و دلخور از اینکه امروز هم با وجود دوندگی ها و پاس کاری های اداری، کاری از پیش نبردم، راه افتادم.

از آن همه کارشکنی های بیهوده و غرق در فکر و خیالات بودم. برای گرفتن بطری آبی  از دکه روزنامه فروشی ایستادم.

تیتر مجله محبوبم را در بین مجله ها دیدم "انقلاب اسلامی و نسل سوم" یکی برداشتم پولش رابا بطری آب حساب کردم.

آبی سر کشیدم و از پلی که زیرش نهر آب بلوار رد می شد عبور کردم.

به نظرم آفتاب کمی بی جان شده بود ! اما باران نور از لابه لای شاخه های چنارها بلند بر زمین می بارید.

خسته و بی حال در گرمای طاقت فرسای تابستان خودم را رساندم به آن سوی خیابان. چند ماشین رد شد.

تاکسی زرد رنگی از سمت میدان می آمد. دست تکان دادم:

«انقلاب»
تاکسی زرد ایستاد. خالی بود. در جلو را باز کردم و در حال سوار شدن سلام دادم.

راننده از خستگی کلافه بود انگار! آرام گفت: «علیک سلام»

خود را روی صندلی جابه جا کرد و قبل از حرکت، زیر چشمی از  زیر عینک کائوچی ای مشکی اش نگاهی به من انداخت.

صفحات مجله را تندی ورق زدم . سرم را بالا آوردم . ناگاه پای ب راننده را دیدم و نگاهی به دنده اتوماتیک ماشین انداختم.

مرد خسته خیره شده بود. به انتهای بلوار، جایی که حالا نور آفتاب جلوه بیشتری داشت. چراغ قرمز سبز شد و ماشین راه افتاد

اولین چیزی که بعد از چراغ قرمز توجه ام را جلب کرد پلاکی بود که از آیینه جلو آویزان بود و مدام تکان می خورد .


سعی کردم بفهمم رویش چی نوشته. اما از آونگان پلاک چیزی مشخص نبود!


به چراغ قرمز بعدی که رسیدیم، راننده که فهمیده بود من کنجکاو شده ام  کفت:یادگار جنگه!


پرسیدم: «منطقه بودی؟» چراغ سبز شد و ماشین از جاکنده شد. راننده که به درستی حدس زده بود من بیشتر می خواهم بدانم آه سردی کشید و گفت: «یادش بخیر. مال اون سال هاست»
سال 64قلاویزان...

پرسیدم: «قلاویزان؟ کدام واحد؟»

زیر لب گفت: «هی... گردان حمزه بودم.»
احساس کردم قلبم ریخت.
گفتم:گردان حمزه؟
کفت:آره چطور مگه!!
گفتم:هیچی. می خواستم ببینم « جواد شاعری» را می شناسید؟
با تعجب گفت:گردان حمزه با هم بودیم . 25سالی هست ندیدمش. مگه می شناسیش؟
با هیجان گفتم: «آره»
راننده که چشمانش گرد شده نگاهش را گرداند سمت من و پرسید: «خب کجاست؟»
گفتم: برادرمه
صدای شدید ترمز وبوق ممتد ماشین های پشت سر خیابان را فرا گرفت...

 




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ