سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی خدا برای آن که چون خشمگین شود، بردباری کند، قطعی است [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

عشق نامه

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/26 8:10 عصر

رفتم سر خاکشان .....

دلتنگ همه روزهای نبودنشان .....

 

داداش این روزها با تو هم سن وسال شد ه ام

چطور است که تو هنوز جوان مانده ای؟؟!!!!

 

میان خنده های مادرانه ات  می گویم: خوبم، شکر .....

اما تو باور نکن.


می ترسم تیرهایی که قلب من می کشد

به دل تو بنشیند

 

از ته دل صدا می زنم

مااااااادر

 

دست های مادرم بوی عطر یاس می دهد

بچه ها

 

 




کلمات کلیدی :

بچه که بودم

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/24 12:55 عصر

بچه که بودیم بستنیمان را گاز میزدند قیامتی به پا میکردیم !
چه بیهوده بزرگ شدیم ...
روحمان را گاز میزنند ، میخنـــــــــــــدیم  !!!
خدایا مگه تو نگفتی تحمل قبر عیبهاست ...
پس تحملمو زیاد کن ...




کلمات کلیدی :

پنجره فولاد

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/24 12:52 عصر

به پنجره فولاد رضا ببندید

دل لاعلاج و بیمارم را




کلمات کلیدی :

التماس دعا

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/24 12:51 عصر

آدمی ست و مشکلات

و انگار که این دو با هم زاده شده اند

و من این روزها درگیر مشکلاتی هستم که هر روز بیشتر روحم را و جسمم را می ساید و می خورد.

و شما ...

شمایی که به خدا نزدیکتر از منید

در دعایتان، در نمازتان و در هر حالی که به ذاتش متصلید مرا هم فراموش نکنید.

 




کلمات کلیدی :

یا لیتنا کنا معک . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/20 8:24 عصر

هر سال همین است… هر چقدر هم دور بشیم، هر چقدر هم مشغول دنیای خودمون شیم، هرچقدر همیشه کمبود وقت داشته باشیم، هرچقدر سرمون شلوغ باشه که حتی گذر عمر رو حس نکنیم. هر چقدر و هرچقدر…

اما کافیه یه نگاه، به سر در خونه ها و مغازه ها و درو دیوارهای شهر و محله مون بندازیم. بوی محرم رو حس میکنیم و یه چیزی ته دلمون میلرزه… دقیقا هم نمیدونیم چیه اما میدونیم یه چیزی هست و حسش میکنیم… کافیه بچه هایی رو ببینی که با شوق و ذوق دارن خودشون رو آماده میکنن برای ده دوازده شب عزاداری و سیاه پوشی… کار هر ساله شان است، هر سال نزدیکش که میشیم برق شوق رو تو چشماشون میشه دید… اونا هر وقت و هر چقدر هم که سرشون جای دیگه ای گرم باشه بوی محرم که میاد به جنب و جوش میفتن… کارشون میشه همین… دل مشغولی شون میشه هیئت و تکیه­ی کوچیک و بزرگشون… حتی دعواهاشونم رنگ دیگه ای میگیره: من این سربند و میخوام من میخوام این پرچم رو بگیرم منم زنجیر میخوام…

خوش به حالشون که به قدر فهم و عقلشون معنی "هل من ناصر ینصرنی " رو درک میکنن… هر سال وقتی دوم محرم کاروان بعد از 154 روز سفر به مقصد میرسن، با خودم میگم "یا لیتنا کنا معک" اما خودم هم میدونم که حتی به اندازه بچه گیهام هم ندای یاری رو نمیشنوم. نه! میشنوم و خودم رو به نشنیدن میزنم… هر سال قول میدم امسال فرق کنه و بعد از دهه واقعا حسینی بشم همونی بشم که حسین میخواست همونی بشم که براش قیام کرد همونی بشم که هدفش بود اما هر سال بدتر از پارسال… خوش به حال اونایی که ندای یاری حسین رو میشنون و با سر میدون و جان را به قربانش میکنند…

ایام سوگواری سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام  تسلیت باد...

التماس دعا...

 




کلمات کلیدی :

امام علی من ماه رمضانی که گذشت.

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/20 8:21 عصر

اول

چند سال پیش نوشتم این مطلب رو شما هم بخونید و نظر بدبد.ممنون.

اول

سال چندم هجری است را نمی دانم .این را که ماجرا از کجا اتفاق افتاد را هم نمی دانم. فقط می دانم که سپاه معاویه ریخته توی عراق ؛یکی از شهرها  یا مناطق حکومت امام علی (ع) را گرفته و برای گرفتن غنیمت از اهالی آن منطقه خلخال از پای یک زن ، یک زن عادی یا یهودی کشیده اند. این را هم که بعدش چه شد ، آیا او را کشتند یا آزار دادندهم نمی دانم .به همین بسنده می کنیم ؛می رویم مسجد کوفه جایی که اما علی  (ع) بالای منبر دارد همین خبر را به مردم می دهد تا آن ها را به جنگ تشویق کند . ومی گوید : ‹‹اگر مردی از شنیدن این خبر دق کند و بمیرد شایسته ملامت و سرزنش نیست .››

دوم

الان که دارم این جملات را می نویسم ، روز نوزدهم ماه مبارک است و کم کم ماه می خواهد از من خداحافظی کند و غافلم .کاش می تونستم مثل هر سال ،اخر ماه بگویم شب قدری نصیبم شد ،ولی قدرتش را نداشتم و اینکه چرا همتی نمی توانم بکنم تا وقتی را از دست ندهم ،مرا شوکه کرد.

سوم

21 ماه رمضان فرا می رسد.کار وبار خرجی و احسان و هیات ها رونق می گیرد و شب قدر است وعروج پدر یتیمان عالم ؛عروجی که همیشه حضورش ملموس است ، اگر بخواهیم و توجه داشته باشیم . و گاهی اگر کسی را ببینی که سایه  ی پدر از سرش کم شده و می تواند در همین شب ، آرامشی پیدا کند ،صحبتی و حرف دلی . ودست نوازشی که جانش را آرام می کند و سایه رحمتی که روان را زنده می کند .

چهارم

شنیدم جوانی  در محله مان بود که قد بلندی داشت طوری که چند نفری زیر سایه اش خنک می شدند ! تا وقتی که پای دوشکای عراقی ها جان نداده بود چه های یتیم محل هم بی خرجی نمی ماندند .این شهید ما گویا  تکه کلام هایی داشته که همه شان یک جوری به مولا ختم می شدند .مثلا هنگام عصبانیت ، وقتی که می خواست چیزی را به کسی تذکر بدهد یا یاد آوری کند، با لحن جدی می گفت : ‹‹آهای ! بچه شیعه !››

آخر

این نوشته ، آخر ندارد .همیشه همین طوری بوده ؛از اول تا آخر .اما گفتم که آخر ندارد چون همیشه  گیر آوردن یک مرد واقعی سخت بوده ،همیشه مثل  یه مرد واقعی زندگی کردت سخت بوده ،همیشه مثل امام علی (ع) بودن سخت بوده .همیشه همین طور بوده .

این یادداشت پایان نداره ، پایان این نوشته پایان من است ، تو انتها نداری.

یاحق !

 




کلمات کلیدی :

شهید شاعری و فرخ بلاغی در صحیفه ابرار

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/9/20 8:19 عصر

نشریه ابرار و شهید شاعری




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ