سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش به فراوانی آموختن نیست، بلکه نوری است که در دل آنکه خدا هدایتش را بخواهد، می تابد . پس هرگاه در پی دانش بودی، ابتدا جوهره بندگی را در جانت بجوی و با به کار بستن دانش آن را به دست آور و فهم را از خدا بطلب تا به تو بفهماند . [امام صادق علیه السلام]

سفر به مرکز ایران

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/3/31 5:16 عصر

سفرنامه : سفر به مرکز ایران

از سال 1380 "میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها" به اتفاق دوستان هیئتی به مشهد الرضا سفر می‏ کنیم. که به لطف ارتباط یکی از دوستان چند سال اول را در حسینیه یزدی‏ها در حوالی میدان 5 راه مستقر می‏ شدیم. حسینیه یک اتاقک کوچک داشت.

معمولا چند یزدی که سرباز بودند و یا دانشجو حضور داشتند. این اتاق را حاج آقای خباز برا رفاه همشهریانشان پیش بینی کرده بودند.

سال 86 با 2نفرشان حسابی رفیق شدم. بچه های دوست داشتنی ‏ای بودند. خونگرم مهربان و مومن. هر یک نشانه ای داشتند از دارالعباده....

وقت خداحافظی یک جلد کتاب به من هدیه دادند. صفحه اول کتاب برایم تقدیم نامچه نوشتند. "ایشالا یتا زن بگیری جوون باشه"

علاقه زیادی داشتم که به یزد سفر کنم. اما این مهم سال ها میسر نشد؛ تا اینکه بالاخره به لطف  برادران محترم خدایی به شهر یزد سفر کردیم.

البته آقا راشد نبود. و توفیق مصاحبت با ایشان را از دست دادیم. ظهر روز 4شنبه بود که رسیدیم. چند دقیقه ای بود که از راه آهن بیرون آمدیم؛ آقا صادق آمدند من و همسر گرامی و صهبا خانوم را به منزلشان بردند.

 

سفر به مرکز ایران رضا شاعری

جوان خوش برخورد و مهربان و هم‏چنین شاعر، که چند روزی خانواده‏ شان را به زحمت انداختیم.

سوار ماشین شدیم. هوا خیلی گرم نبود. در طی این سال‏ها همیشه به گرمای یزد در این فصل فکر می ‏کردم.

تصور می‏ کردم با جهنمی روبرو می‏ شوم که تا آخر عمر فراموش نمی کنم. به میدان ساعت رسیدیم همین طور که همه جا را با دقت نگاه می کردم.

صادق گفت: " این برج ساعت شهر ماست: یک باور عامیانه هست که میگه این ساعت وسط ایرانه" بیشتر خانه‏ ها آجری بودند. بافت سنتی کاهگلی و خشتی بود. حس خوشی داشتم.

در بین همه ‏ی داستان‏هایی که تا به امروز خوانده ‏ام بیشتر از روایت داستان‏هایی که حال هوای روستایی یا قدیمی داشته ‏اند بیشتر لذت برده ‏ام.

حال و هوای یزد خیابان‏ هایش نمای ساختمان‏ هایش شیرینی همان داستان‏ ها را در من زنده می‏ کردند. قبلا در لابه لای کتابها حال و هوای کویر را تجربه کردم در بین داستان‏های هوشنگ مرادی کرمانی. حالا از شیرینی ‏اش را داشتم می چشیدم.

رسیدیم درب منزل.داخل حیاط حوض و باغچه کوچک و جمع و جوری بود که با سلیقه، درخت های نخل، بهارنارنج و گل آفتابگردان و یک درخت دیگر که حالا نامش را یادم نیست تزیین شده بود.

صادق می گفت: به غیر از چند گونه گیاهی تقریبا همه نوع میوه ای در یزد به به عمل می‏ آید.

 

دم درب ورودی مادر صادق به استقبالمان آمد خوش رو و مهربان. این خونگرمی انگار همچون هوای یزد در روح و جان اهالی این دیار موجود است.

پدر خانواده بعد نماز از مسجد آمدند.و افتخار آشنایی با ایشان یکی دیگر از توفیقات این سفر بود. در این چند روز انقدر با صهبا بازی کرد. حسابی صهبا با ایشان دوست شده بود. و برای اولین بار بعد از (عمو جواد اش) ایشان را با همان مدل حرف زدن خودش "عم عم" صدا می‏کرد.

نیم ساعتی گذشته بود که یک پیامک برایم آمد. باز کردم، راشد خدایی: آقا رضا چای بیارم یا قهوه؟ میوه بخور تعارف نکن، خونه خودته... لبخندی به لبانم آورد، یادم افتاد که با اینکه کم دیده اما بودمش هربار که پیامک می داد یا تلفنی صحبت می کرد. این طنز را در گفتارش مشاهده کرده بودم. گرچه آدم کم حرفی ست. اما خیلی اهل مزاح است. کوتاه اما تاثیرگذاار حرفش را میزند.بگذریم...

شب اول به اتفاق آقا صادق و خواهرشان رفتیم امام زاده؛ یکی از عرفا و بزرگان یزد آنجا دفن بود که می‏گویند مردم یزد خیلی به ایشان ارادت داشته‏اند. وقتی فوت شد در ییلاق‏شان بوده. مردم از فاصله‏ای دور ایشان را تا شهر یزد؛ تا این بقعه متبرکه روی دوششان تشییع کردند. نماز خواندیم و کلی گپ زدیم. در بین صحبت هایمان همش آیه "ان مع المومنون اخوه" در ذهنم تداعی می ‏شود، که اگر نبود این مودت... خوشحالم که خدا روزی‏ ام را دوستی با او و خانواده ‏اش قرار داده.

بعد از زیارت چند دقیقه‏ ای در روبروی مسجد میر چخماخ ایستادیم. عکس انداختیم و لذت بردیم از عظمت و شکوه این بنا به این‏ها خوش صحبتی و بیان شیوای  صادق و اطلاعات دقیق راجع به شهرشان را هم باید اضافه کرد. که شیرینی این سفر را بیشتر می کرد. دور تا دور میدان پر از شیرینی فروشی‏های حاج خلیفه بود. معروف ترینشان را نشانمان داد. فردا قرار شد بیاییم سوغاتی بخریم.

داخل میدان فواره آّب هارمونی زیبایی داشت. و رقص آب صهبا را به قهقهه انداخته بود.

نخل که در شهر یزد نماد تابوت حضرت اباعبدالله "ع"  به آرامی به مسجد تکیه داده. نخلی که سالها در تلویزیون روی دوش عزاداران اباعبدااله در شهر یزد می‏دیدم.

این نخل تا همین چند ساله اخیر نقش خودش را ایفا می‏کرده. حالا چند وقتی‏ست که به علت فرسودگی بازنشسته شده، البته ظاهرا جایی برای نگه‏داری‏اش ندارند. کاش داخل یک ظرف شیشه‏ای بگذارندش که خراب نشود.

در راه خانه رفتیم فالوده یزدی خوردیم. مطمئنم اگر تهران بود فالوده به این خوشمزه‏گی را چند برابر به خلق الله می‏ فروختند. همسر مکرمه سه مش را نصفه میل کردند. بقیه فالوده را به من سپرد و من هم با اکراه و به سختی قبول کردم....

 

صبح روز پنج شنبه با صادق رفتیم بازار، چند تکه ترمه و یک رو میزی خریدیم. نماز را هم در مسجد جامع خواندیم. چه عظمتی داشت. گلدسته های بلند.

معماری بی نظیر، همین حالا جمعیت یزد در حدود یک میلیون نفر است. این بنا در همین دوران هم خیلی بزرگ است. چه برسد به دورانی که آن را ساخته اند.

عظمت این بنا مرا یاد حرف صادق می‏اندازد"مردمان یزد خیلی سخت کوش و بلند همت اند"

بعد از ظهر صهبا داخل حوض حسابی آب بازی کرد. طفلک کلی ذوق کرد. خوب می‏داند به فردا که به زندگی آپارتمانی تهران برگردیم خبری از این حیاط و حوض نیست.

هر بار که به منزل می‏آمدیم مورد عنایت و مهمان نوازی اهل خانه بودیم. بی ریا و خالصانه... شب هم تماشای بازی فوتبال جام جهانی دور هم و صحبت از اینکه چرا راشد به تیم ملی نرسید...

حوالی غروب شیخ منزل ماند، و ما رفتیم گلزار شهدا نماز خواندیم و زیارت کردیم. باد شدیدی شروع شده و گرد و خاک زیادی به پا کردیم.

رفتیم باغ دولت آباد منزل والی شهر یزد در دوره قاجاریه. بزرگترین بادگیر جهان در آنجاست. حیاط زیبا پر از درخت کمی شبیه به باغ فین کاشان؛ به نظرم بنای خیلی ویژه ‏ای نداشت اما داخلش خیلی زیبا بود. حوضچه زیر بادگیر که به خنک‏ تر شدن هوا کمک می ‏کرده.

 

جمعه صبح رفتیم محله فهادان؛  انگار به صدها سال پیش رفته‏ایم. کوچه‏های باریک کاهگلی و خشتی. زیبا بود. جان میداد برای خاطره بازی. به زندان اسکندر رسیدیم،

می‏گویند قبلا زندان اسکندر بوده و روی خرابه ‏های آن این بنا را ساخته ‏اند. همسایه قدیمی خانواده خدایی داخل زندان مغازه‏ای پر از لوازم تزیینی و سنتی داشت به قول پدر صادق " در بند، ولی آزاد" یک آینه ترمه خریدیم و رفتیم داخل سرداب. توی راه پله ها به این فکر می‏کنم شاید این‏جا روزگاری شکنجه گاه مردمانی بوده و ناله ‏های سر داده ‏اند...به پایین که می رسم اما با فضای دلچسبی مواجه می‏شوم. حوضچه کوچک، خنکای خوشی دارد. وقت رفتن صادق تک بیت حافظ را می خواند:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم .

. صادق می گفت آب قنات شهر را مدت ها پیش با قنات از دل ییلاق های شیرکوه ودیگر ییلاق ها تا اینجا آورده ‏اند. این خود کار عظیم و سختی ست. نتیجه یک چنین فعالیت خستگی ناپذیر، آدمی را در این اندیشه فرو می برد که ساختن حتی یکی از این آب انبارها و بناکردن خود شهر یزد در چنین مکانی، موید بلند همتی مردمان این دیار است.

 

 

ساعت حدود 15 نم نم به سمت راه آهن می رویم؛ هوا گرم‏تر شده. مادر آقا صادق هم محبت می‏ کنند و همراه ما می ‏آیند. سوار قطار می‏ شویم و از قاب پنجره قطار برای صادق دست تکان می‏دهم...

 

سفر به مرکز ایران

 

 

سفر بعه یزد رضا شاعری

 




کلمات کلیدی :

پدر یعنی شرف یعنی عشیره... پدر یعنی برند یک قبیله

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/3/3 3:12 عصر

پدر شهید شاعری

 

پانوشت: با دست پینه بسته گره باز می کند ... بابا همان مخفف باب الحوائج است

دستت از دنیا کوتاهه ولی دعات پشتوانه ی زندگیمه... بارها این رو دیدم....




کلمات کلیدی :

خانه هنرمندان مساجد

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/3/3 2:54 عصر

رضا شاعری ارسلان قاسمی




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ