سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، برترین شرف است . [امام علی علیه السلام]

مردانه ترین اشک عالم اشکی است که از چشمان عباس جاری شد.

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/14 2:58 عصر

باسم رب الحسین "ع"....

 

هیئت نوشت:

"عبرت گیری از عاشورا این است که نگذاریم

 روح انقلاب در جامعه منزوی و فرزند انقلاب گوشه گیر شود"

ره بر-22 تیر –71

 

کوفه که شهر دوری نبود...هنوز از چاه های کوفه صدای بغض های شکسته علی می آمد...غفلت به کجا برد آن طایفه را که هنوز که هنوز است نام کوفه حسی تلخ را با بغضی سنگین به گلو می نشاند...علی که برایشان غریب نبود حسین که غریبه نبود...یادشان رفت که امام است که امنیت بخش زمین است..یادشان رفت و برای امنیت بخش زمین امان نامه فرستادند...من از "کل ارض کربلا"یش می ترسم...ازین که بالاخره این لغزش ها و ممنوعه ها کار خودش را بکند ازین که صدای فرستاده ی امام را نشنوم...

از همین فاصله ی کم غدیر تا عاشورا می ترسم...از هر طرف که بروی می رسی به سقیفه!

به قول سید مرتضی:دنیا صراط آخرت است و هر کس با رشته ی حب به امام خویش بسته است...

پل صراط خیلی ها در سقیفه شکست...اگر سقیفه ای نبود عاشورایی هم نبود...

من به این رشته چنگ میزنم...از سقیفه های این روزها می ترسم....

*

 

سقا نوشت:

بوسید آب دست تو را به گریه گفت

مشتی بنوش تا نرود آبروی آب!

 

وقتی که مـــاه باشی پلنگ ها هم خودشان را به بلندی می رسانند و به طمع چنگ انداختن به صورتت جست و خیز می کنند.... چه عبث!رسوایی خودشان را در دره های هلاکت رقم می زنند....

ح س ی ن درمقابل پیکر به خون نشسته ادب زانو می زند...عباس به دنبال دست هایش می گردد که تا برای برخاستن به رسم ادب از آن ها مدد بگیرد اما ردی نمیابد....

با این همه زخم....هنوز...ماه بنی هاشمی....عباس!

مردانه ترین اشک عالم است خونی که از چشم های تو می چکد...

 

"سقای آب و ادب"-سید مهدی شجاعی

*

 

 

کربلا این قدر شیدایی نداشت

بی تو و بی ماجرای دست تو

هرکه با دست تو دارد عالمی

من که میمیرم برای دست تو

آب پاکی به روی دست آب ریخت

ای به قربان صفای دست تو...




کلمات کلیدی :

احد آییینه عبرت شد ورفت . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/14 2:47 عصر

یا حبیب الباکین

 

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ?در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

از دوست عزیز سید حمیدرضا برقعه ای

 با احترام به شعر احد آقای محمد کاظم کاظمی که بسیار خواندنی است

 




کلمات کلیدی :

دست هایت را کم آورده ام

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/14 2:41 عصر



بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

قَالَ یَا إِبْلِیسُ مَا مَنَعَکَ أَن تَسْجُدَ لِمَا خَلَقْتُ بِیَدَیَّ
گفت: ای ابلیس! چه چیز تو را از سجده بازداشت
بر آن‌چه من با دو دستم آفریدم؟!
...
ص/75

آی ابلیس!
خدا من را خلق کرد،
با هر دو تا دست‌هایش!
می‌فهمی؟
جای دست‌هایش هنوز روی همه وجودم هست.
روی همه وجودم ....
.
.
.
دور شو!
به من دست نزن.....




کلمات کلیدی :

حال ساده . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/14 2:40 عصر

از تو که حرف می زنم،

همه فعلهایم ماضی اند؛

ماضی خیلی خیلی بعید .....

 

کمی نزدیکتر بنشین!!

دلم برای یک حالِ ساده تنگ شده است!!...

بیا و کمی باش ...

در این حوالی یادهای بیرنگ ....




کلمات کلیدی :

افتخار میکنم ای امام عزیز که نامت را دارم

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/11 4:49 عصر

 

 

واما همچنان در هوای امام رضا(ع)

اگر سلطان توئی دیگر ابایی نیست می گویم

که من یک شاعر درباری ام مداح سلطانم.

امامی که افتخار دارم نامش به روی من است . ..

 

 

ین همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت

مربع

 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

 

شعر از حمید رضا برقعه ای

 




کلمات کلیدی :

حرف های در دل مانده

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/11 4:7 عصر

حرف های در دل مانده...

فاطمه، فاطمه، فاطمه جان! کاش می‌شد اینجا بودی و به جای نوشتن، یک بار به چشمات نگاه می‌کردم، ما خیلی حرفامونو با چشمامون می‌گفتیم، بعید می‌دونم این چند خط همه‌ حرفای منو بزنه... فاطمه! انتظار ندارم اینا به من حق بدن، فقط کافیه منو بفهمن...*

.

.

پی.اس1: * آژانس شیشه ای – ابراهیم حاتمی کیا...

پی.اس2: وبلاگ جدیدم رو ساختم... هنوز خیلی کار داره و نمیدونم موندگار میشم اونجا یا نه... آدرسش رو نمیتونم اینجا لو بدم... از طریق نظر خصوصی و ایمیل به دوستانی که مایل باشن، خبر میدم...

پی.اس3: اینجا بسته نمیشه اما اینکه به چه طریقی ادامه پیدا کنه بستگی به زمان و شرایط داره...

پی.اس4: ممنون از همه کسانی که اینجا تنهام نذاشتن...




کلمات کلیدی :

ای اشک ها بریزید . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/10/11 4:0 عصر

خیمه خورشید سوخت...

.

.

پی.اس1: ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود...

پی.اس2: این دل تنگم عقده ها دارد...

پی.اس3: دیگر مکن به هیچ کجا گفتگوی آب... چون میرود پیش همه آبروی آب

پی.اس4: طبل عزا را بنواز ای فلک...

پی.اس5: تا به ابد کشیده شده حرف اشک...




کلمات کلیدی :

<      1   2   3      >
قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ