سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود را از اندیشه ای که مایه فزونی حکمتت گردد و عبرتی که مایه حفظ تو شود، تهی مدار . [امام علی علیه السلام]

خدا حافظ رفیق

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 3:11 عصر

- آره من بدبختم ، بیچاره ام ، بی عرضه ام ، آلوده ام ، واگیر دارم ،

آره ! شیمیایی گناه و معصیتم ، نفسم مریضتون می کنه ، بایدم منو جا بذارید و برید .

بایدم از من فرار کنید ، شماها پاکید ، عزیزید ، آبرومندید ، سالمید . اما من جزام گناه سر تا پامو گرفته . مگه نه .....

خداحافظ رفیق

یه مرداب خشکیده ام ، اما نامردا منم یه زمانی مثل شما زلال و جاری بودم ، پاک بودم ، کنارتون بودم ، رفیقتون بودم ، اگه همه ی اینا نبودم بابا نوکرتون که بودم . یادته اصغر! یادته برات پوتیناتو واکس می زدم . رضا تو بابا من کمک تیربارچیت بودم . حالا ببین ! ببین ! رفیقتون تو این شهر شلوغ جا مونده زیر دست و پا داره له می شه...

_ چی می خوای مسلمم ؟
 _دلتنگ رفتنم ....

 _مسلم دلشو تو مشت حسین گذاشت و رفت کوفه ، دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه . اگر مسلمی چرا تسلیم نیستی ؟ اگه دل دادی چرا بی دل نیستی ؟

_ دلم گرفته مرتضی ... دلم گرفته ... این همه چراغ توی این شهر هیچ کدوم چشمامو روشن نمی کنه ... این همه چشم توی این شهر ، مرتضی هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه . مرتضی اینجا همه می دون که زنده بمونن ، هیچ کس نمی دوه که زندگی کنه . این شهر همش شده زمین دیگه آسمونی نداره این شهر ، من دلم آسمون می خواد مرتضی آسمون ...


 _وقتی دلت آسمون داشته باشه ، چه تو چاه کنعان باشی ، چه تو زندان هارون . آسمون آبی بالا سرته .

 _آخه از کجا یه آسمون پیدا کنم مرتضی؟
_ فقط چشماتو باز کن تا آسمون چشمای صاحبتو بالا سرت ببینی ، زمین و آسمون از چشمای اون نور می گیرن پسر. چشماتو رو خودت ببند مسلم ، ببند .....




کلمات کلیدی :

حرف هایی که در دل مانده

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 2:36 عصر

 

 

فاطمه، فاطمه، فاطمه جان! کاش می‌شد اینجا بودی و به جای نوشتن، یک بار به چشمات نگاه می‌کردم، ما خیلی حرفامونو با چشمامون می‌گفتیم،

بعید می‌دونم این چند خط همه‌ حرفای منو بزنه...

فاطمه! انتظار ندارم اینا به من حق بدن، فقط کافیه منو بفهمن...*

دیالوگی از فیلم آژانس شیشه ای




کلمات کلیدی :

پدر و تاریخ

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 2:32 عصر

 

پسر: پدر بزرگ تاریخ چیه؟

پدر بزرگ: هرچیزی مهمی که در گذشته اتفاق افتاده باشه. تاریخه.

پسر: پدر من هم تاریخه؟

پدر بزرگ: نه.

پسر: چرا؟

پدر بزرگ: آخه اون اتفاق مهمی در گذشته نبود

پسر: اما اون برای من خیلی بزرگ بود . . . . .

دیالوگی از فیلم عابر پیاده . کارگردانش یادم نیست.




کلمات کلیدی :

با یه شکلات شروع شد . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 2:25 عصر

 

این نوشته یا این صدا شاید برا خیلی ها آشنا باشه خیلی زیبا بود زمستان سال 1386 که گوش دادم اولین بار

با یه شکلات شروع شد...

من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم.
.من بچه بودم...اونم بچه بود
.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد

دید که منو میشناسه.خندیدم. گفت: دوستیم؟
...گفتم: دوست ِدوست.

گفت: تا کجا؟
!گفتم: دوستی که تا نداره
!گفت :تا مرگ
!!!خندیدم و گفتم: من که گفتم تا نداره
!!!!گفت: باشه! تا پس از مرگ
!گفتم: نه! نه! نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه.من و تو با هم دوستیم

خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا براش تا نمیذارم!
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید

.گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
.گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
!گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست ِدوست.

من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند میمکیدم.
میگفت شکمو! تو دوست شکموی منی! و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوقچه کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلاتمو میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! نه! تا نه!! دوستی که تا نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهامو خوردم.اون همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
اومده امشب تا خداحافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من که میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات به من بده. من که یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورده..

حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چیکار میکنه؟؟؟

.




کلمات کلیدی :

برای سید علی

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 2:19 عصر

امام

 

از دم صبح کمیت، این دل شیدا تنگ است/

 بی تو تهران همه جا تار و سحر بی رنگ است/

 تو که چند روز زما دوری و کرمانشاهی/

 قدر یکسال برای تو دل ما تنگ است/




کلمات کلیدی :

عشق . . . پدر . . . پسر . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 10:24 صبح

پدر

 

ترس پدرم که ریخت

لباس های روز مبادا را÷وشیدیم

و مادر که بعد از برادر ها

هنوز سنگ صبور بود

به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره

و هیبت مردانه بابا

که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت

و مردم

که هی می آمدند

و هی نمی رفتند

و خواهرم که هی گریه می کرد

و من هی گریه نمی کردم

و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان

مردم را سیاه می کردند

تا ان شب که سرازیر شدی

همه چیز عادی بود

همه جان بوی گلاب بود وکباب

اما . . .

چند اتاق آن طرف تر

در میان ریش سفید ها

صحبت از ملک بود و

زمین بود و

پول

به همین سادگی

رضا شاعری




کلمات کلیدی :

خوشبختی

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/7/23 10:17 صبح

 

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. 
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. 
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. 
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. 
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. 
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ 
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. 
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ 
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ 
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. 
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ 
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ 
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

.




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >
قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ