• وبلاگ : چلچراغ شهادت
  • يادداشت : کبوتر ها دوستان آسماني من
  • نظرات : 0 خصوصي ، 12 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    مـحـمـد بـن مـسلم گويد: روزى خدمت امام باقر عليه السلام بودم که يک جفت قمرى امدند و روى ديـوار نشسته طبق مرسوم خود بانگ مى کردند، و امام باقر عليه السلام ساعتى به انـهـا پـاسـخ مـى گـفـت ، سـپس ‍ اماده پريدن گشتند، و چون روى ديوار ديگرى پريدند، قـمـرى نـر يـکـساعت بر قمرى ماده بانگ مى کرد، سپس اماده پريدن شدند، من عرضکردم : قربانت گردم ، داستان اين پرندگان چه بود؟ فرمود: اى پسر مسلم هر پرنده و چاپار و جـانـدارى را کـه خـدا افـريده است نسبت بما شنواتر و فرمانبردارتر از انسانست ، اين قـمـرى بـمـاده خـود بـدگمان شده و او سوگند ياد کرده بود که نکرده است و گفته بود بـداورى مـحمد بن على راضى هستى ؟ پس هر دو بداورى من راضى گشته و من بقمرى نر گفتم : که نسبت بماده خود ستم کرده ئى او تصديقش کرد.