سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که تو را از گزندى ترساند چون کسى است که تو را مژده رساند . [نهج البلاغه]

زینب گریست خنده لشکر شروع شد . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 91/2/8 10:2 صبح

با داغ مادرش غم دختر شروع شد

او هرچه درد دید از آن «در» شروع شد


مادر به او که پیرهن کهنه را سپرد

دل شوره های زخمی خواهر شروع شد


باور نداشت آتش آن اتفاق را

تا عصر روز حادثه باور شروع شد


جمعه حدود ساعت سه بین قتلگاه

تکرار قصه ی در و مادر شروع شد


اینجا بجای میخ در و قامتی کبود

اینبار جنگ خنجر و حنجر شروع شد


زینب! بلند گریه کن اینجا مدینه نیست

حالا که سوگواری حیدر شروع شد


نه باورم نمی شود این سطر از لهوف

والشمرُ جالسٌ ... خنجر ... سر ... شروع شد


می خواستم تمام کنم شعر را، نشد

یک غم تمام شد، غم دیگر شروع شد


خورشید روی نیزه شد و آسمان گرفت

زینب گریست ... خنده ی لشکر شروع شد


یا صاحب الزمان! غم تو نانوشتنی است

بگذار بگذرم ...


اینها گذشت ...

چفیه و سربند را که بست،

تا بوی سیب در دل سنگر شروع شد،


رفتند دسته های عزایی که راهشان

با « انتقام سیلی مادر » شروع شد


در موج خون به سمت حرم سینه زن شدند

رنگین شد این غزل دم آخر، تمام شد

 

شعر از محمد میرزایی




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ