سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش خود را نادانى میانگارید ، و یقین خویش را گمان مپندارید ، و چون دانستید دست به کار آرید ، و چون یقین کردید پاى پیش گذارید . [نهج البلاغه]

ماشین ...

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 91/6/12 6:39 عصر

کنارخیابان ایستاد،داخل کیفش را گشت،
کیفش خالی ِخالی بود،همه را خرج خرید لباس کرده بود.
بی اختیاردستش را روی نایلون ِحاوی لباسش کشیدو از
تصوربر تن داشتن این لباس درمهمانی فردا شب لذت برد.
فکر کرد برای 1 بار هم که شده سوار ِاین ماشین هایی
شود که دارند برایش چراغ می زنند.
اگر سوار می شد می توا نست فردا در مهمانی همکلاسی ها،
حسابی به ماجرا آب و تاب بدهد تا اینقدر به او نگویند: ا ُمّل!
و در ضمن ، مجانی به خا نه یشان می رسید.
تازه!چند کوچه مانده به خانه، ماشین را ترک می کرد تا
خدای نکرده همسایه ها اورا نبینند وخبر به گوش خانواده
برسد.
ودیگر اینکه، تا خانه، حوصله اش سر نمی رفت!!
فقط باید سوار ماشین های تک سرنشین وشیک می شد.
وحواسش را هم خوب جمع می کرد...
1 رنومشکی ِ با 1 راننده جوان، اولین ماشینی بود که
بعد از این فکر ها ، برایش چراغ و نیش ترمز زد.
با اینکه کسی عقب ننشسته بود، در جلو را باز کرد و
نشست.
صدای بلند موسیقی غربی گوشش را فرا گرفت ، با اینکه
داشت زجر می کشید ، گفت:" چه آهنگ قشنگی! من هم از
اینا گوش می دم!"
راننده که حدود25 ساله نشان می داد و صورتی کشیده داشت
و موهایش به شدت چرب بود ، لبخندی تحویلش داد و گفت:
" فقط آ دمهای تنها اینو گوش می دن." و صدای ضبط را
زیاد کرد.
از اینکه از این موسیقی تعریف کرده بود ،
حالش از خودش به هم خورد.
گفت:" چه ماشین قشنگی!"
راننده گفت:" اگه بهش گل بزنیم قشنگ تر می شه!"
وخندید.
از خنده راننده ترسید.ساکت ماند تا موضوع فراموش شود.
راننده می خواست بحث را ادامه دهد ولی او گفت:
"رسیدیم!نگه دارید، خیلی ممنون" وسریع در را باز کرد
و بیرون جست.
از ماشین دور شد ولی احساس کرد ماشین ایستاده.
فکر کرد شاید شماره تلفن می خواهد، در ذهنش شروع
به عدد سازی کرد و به سمت ماشین برگشت.
سرش را داخل ماشین کرد تا خواست شماره تلفن را بگوید،
راننده گفت:" ببخشید خانم! کرایتون؟!"




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ