ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/25 2:24 عصر
یادتان باشد ...
آی همه شهدایی که آرام در سرزمینِ پر از نورِ جنوب خفته اید ...
آی همه شمایی که چندین سال است ندیده مرا عاشقِ خود کرده اید ...
آی همه کسانی که شادیِ روزهایِ آخرِ هر سالهِ من را، به دوری و دلتنگیِ خودتان، سنگین و تلخ کرده اید ...
امسال را هم به حسابِ تمامِ سال هایِ قبل اضافه کنید ...
یادتان باشد ...
آن دنیا، هر کجا که باشید پیدایتان می کنم ...
و سهمِ تمامِ این روزهایِ پر از حسرتم را از سفره پر نورتان بر میدارم ...
و به ازایِ تمامِ لحظه هایی که من را به جمعِ آسمانی تان راه نداده اید
از دست هایتان سهمِ شفاعتم را بر میدارم ...
و به ازایِ قطره قطره اشک هایی که در دلتنگیِ این روزها ریختم ...
هم نشینی با شما را از پروردگارتان طلب می کنم ....
یادتان بماند،
که یک نفر را،
ندیده،
عاشق خود کرده اید ...
یادت باشد داداش جواد، دایی عباس، دوست بی معرفتم شهید عزیز جانباز شیمیایی علی تفرحی یادتان باشد
یادتان باشد که ضمانتمان را نکردید . .. یادتان باشد که چقدر این روزها دل شکسته بودم وسراغم را نگرفتید
اصلا من با داداشم و دایی کار ندام که بزرگتر هستند. . .
علی اقا تو بزرگتری اما رفیق . . .حساب شما فرق می کند .. . تو چرا این رضای دلشکسته را فراموش کردی؟؟ یادت رفت روزهایی که عصازنان تا ورزشگاه میرفتیم . . .چشم هایت کم سو شده بود
من دستت را میگرفتم، حرف میزدیم باهم من با حال وهوای نوجوانی خودم تو با حال وهوای مردانه خودت، من راه کوچه پس کوچه ها را به تو نشان می دادم. تو راه و رسم زندگی را . . .
یادت رفت به همه توی باشگاه حیدرنیا میگفتی رضا مرد خونه شونه بعد جواد وداداش هاش مرد خونه شونه. رفیق من . .. تو چه دل بزرگی داشتی مرد . . .دلم برات تنگ شده مومن. شاید تو هم سن وسال های من کمتر کسی پیدا شود که یکی رفیق شهید که خودش با او همنشین بوده داشته باشد . . .
چرا وساطت نکردی .. . یادت باشد . . .
تو که خوب میدانی این روزها چه دلشکسته بودم
یاد حرف هایت می افتم یاد اون ساعت صوتی باحالت که برا خاطر من برا خاطر کودکی های من صدای خروس گذاشته بودی برای پیغام دادن ساعت . ..
بهم میگفتی بگذریم . ..
اصلا از موضوع اصلی نوشته ام فاصله گرفتم،، وقتی قلم وکاغذ و امروزه کی برد گیرم میاد مینویسم بی اختیار . . .
یادته چند سال پیش چند ماه بعد فوت مرحوم پدرت که مراسم داشتی از کرج اومدی تهران ؟؟؟
یادته به همه ی دوستای قدیمی ات سر زدی؟؟
یادم دم خونه ی ما هم اومدی . . .
چقدر بال در آوردم . .. به آقا مجید که هی اشاره میکرد ی بیا بریم . .گفتی اول باید رضارو ببینم . ..خیلی مردی برادر
میدونی آخر دی که تو تالار وحدت مراسم نور ونی بود . ..یه بچه ی سرتق وبانمک کنارم بود که هی باباش رو اذیت میکرد
آخر پدرش ناچار شد ببرتش بیرون وقتی خواست برگرده 10تا صندلی به پاش بلند شدن . ..به من که رسید گفت آقا تا به حال تو عمرم انقد آدم جلو ی پام بلند نشدن ...
یاد تو افتادم اون روز که جلو همه ی دوستان 40ساله ات اومدی دم خونه ی ما . .. پیش خودم البته تا به امروز گفتم تا به حال هیچ رفیقی مثل تو نداشتم .. .
الغرض که من تو رو فراموش نکردم
پس چرا هوای مارو نداری؟؟ چرا دعا نمی کنی مارو ؟؟
برام دعاکن . .به داداش هم بگو برام دعا منه انگار این روزها دیگه من کاری نداره
..................................................
هرچه اصرار میکنم . . .
حتی اگر برای ششمین سال باشد
که اصرار می کنی ...
یعنی باید همین جا، جا بمانی ...
امشب آخرین گروه بچه ها عازم می شوند
و من
موقع خداحافظی
احساس پرنده ای را دارم که توی قفس اسیر است
و دارد پرواز سایرین را می بیند ...
سخت است، خیلی سخت ..
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/24 8:19 عصر
تو را میان سینه ام دفن کردم
این را تنها
نرده های خیابان 16آذر می دانند
حالا من تنها مزار شریف دنیا هستم
بماند . ..
با وامی از سید را حسینی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/24 7:55 عصر
هرچه سنم دارد بالاتر می رود تصویر عید وبهار دارد پیچیده می شود شوق وذوق کودکانه ای که از دیدن رنگ های تند وتازه دم عید می آمد
سراغم وآن هیجانی که که از رنگ تازه اسکناس های تا نخورده لای کتاب که نشات میگرفت یادم می آید.
هنوز حس میکنم آن لحظات را که چند ثانیه قبل از عیدی گرفتن از بزرگتر ها ضربان قلبم را می دانم که بیشتر می شود .
اما یک چیز های دیگری هم اضافه شده مثلا مثلا فکر کردن به کسانی که حالا در بین ما نیستند و یا حتی شاید چند سال است که نیستند وهمین، دلتنگی آدم را بیشتر می کند.
یکی می گفت سن ادمی ربطی به روزها وسالهای تقویم ندارد بلکه به میزان غم وغصه ای ست که خورده.
برایم روزهای قبل عید اینطوری هم هست. حاجی فیروز مرا یاد آن توضیح وتعبیر می اندازد. که حاجی فیروز نماد بازگشت مردگان است. و رنگ سرخ نشان رنگ سرخ سیاوش. وقتی دارم این متن را مینویسم یکی یکی دارد تصویر رفتگان از جلوی چشمانم می گذرد. البته صرفا عزیزان و دوستان از دست رفته نیست.لحظات خوش گذشته هم هست. سریال های نوروزی در عمر ما ادم ها هم شریک بودند.
مثل ساعت خوش و غیره . . . یاد شعرهای دوران کودکی که پدرم وخواهرم برام میخوانند. اینها انگار رنگ افسانه گرفته اند. جادوی آن صحبت ه وشعر ها با آدم کاری میکند که هیچ شعری به دلت خوش نیاید.
به نظرم عید برای بچه هاست. بچه ها هنوز سن واندوه در وجودشان اثر نکرده وبرای همین است که دلشان تنگ نمی شود. اما بزرگتر ها باید بیفتند دنبال خانه تکانی وخرید عید و خرید میوه ارزان تر، شاید با این مشغولت ه دلتنگی هاشان از بین برود.یا فراموش کنند. . . .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/24 7:35 عصر
lنوروز،سال هاست که برایم حس وحال خاصی ندارد والان 8سال یک غم بزرگ و11سال یک غم بزرگت
هم برای هدیه آورد.
2)سعی کنید صبح سال تحویل آدم های سر سفره را خوب بشمارید
ودعا کنید
همه ی آن ها سال بعد هم درو همان سفره باشند.
چون ممکن است بنا به مصلحتی یکی برود ودیگر برنگردد.
حتی اگر "نوروز"باشد.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/23 5:8 عصر
ترس پدرم که ریخت
لباس های روز مبادا را پوشیدیم
ومادر که بعد از برادر ها
هنوز سنگ صبور بود
به عکس ها نگاه میکرد
و نگاه های خیره
و هیبت مردانه ی بابا
که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت
و مردم که هی می آمدند و هی نمی رفتند
وریش سفید ها که با تسبیح هایشان
مردم را سیاه می کردند
وخواهرم که هی گریه می کرد
ومن هی گریه نمی کردم
تا آن شب که در خانه ی آخرتت سرازیر شدی
همه چیز عادی بود
همه جا بوی گلاب بود وکباب
اما . . .
شب
چند اتاق آنطرف تر
در میان ریش سفید ها
صحبت از ملک بود و زمین بود و پول
به همین سادگی . . .
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/23 5:2 عصر
5شنبه سفره هفت سین شعرا
فرهنگسرای اقوام ساعت 3تا6بعدازظهر
دعوت میکنم شعری بخونید از دوست گرانقدر محسن خدابخشی.
من نام کشورم را زمزمه می کنم
مادر ریز ریز اشک می ریزد
و تکه های اجساد سربازان
در نخلستان ها سبز می شوند
فرماندهان سلام نظامی می دهند
و از پایان جنگ حرف می زنند
اما خانه ی ما
هنوز یک نفریر جنگی است
که سگ ها در آن لانه کرده اند
و توله ها از ترس
تمام شب را
کنار مادرم می خوابند
می دانم این حرف
دوباره مادرم را به گریه می اندازد
و فرماندهان
باز هم از پایان جنگ حرف می زنند
اما
پدرم هنوز برنگشته است...
- محسن خدابخشی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/12/23 4:59 عصر
آدم که گناه میکنه
دلش سیاه میشه
وقتی سیاه شد از حضرت حق فاصله میگیره
اما گاهی شاید روزنه ای باشه واسه بازگشت
ایکاش
ای کاش دلم دوباره عاشق بشود
یا از غم تو آیئنه ی دق بشود
هی جان بدهد اشک بریزد ودلم
با وزن غزلهات موافق بشود
دردا که دلم رو به زوال است ولی
تصمیم گرفته شعر بالغ بشود
شعری بسراید غزلی لایق تو
آنگونه که مقبول سلایق بشود
ای کاش دلم رضای سابق بشود . ..
کلمات کلیدی :