سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه آدمی خوراکش را کم کند، درون شپر نور گردد [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

اعوذ بالله من الفراق

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 96/5/16 12:10 عصر

اعوذ بالله من الفراق

 

من که نمیدانستم، اما داشت آرام آرام جان می داد که خواست دست بیاندازم زیر شانه هایش، شانه هایی که از درد نحیف شده بود، راه نفس باز شد و گفت: «عالیه داش رضا»

 

در را باز کردم و پا برهنه از توی حیاط به دو رفتم تا قرص هایش را بیاورم... آمدم به طرفه العینی اما نگاهش خیره مانده بود روی گل وسط قالی، آرام و بی صدا...

 محمد داداش خوب خوب شده بود و دیگر درد نمی‌کشید. هر چه صدایش کردم پاسخی نداد... خودم را زده بود به نفهمی... مگر میشود #برادرت در آغوشت جان بدهد و تو... 

 

عزیزخاله آمد توی اتاق، اشک های توی چشمایم را که دید، مدام مشت های گره کرده اش را زد به سینه و با زبان #آذری مویه کرد... اما #سیدخانم توی حیاط جلوی در اتاق ایستاده بود... و فقط با نگاهی آرام گفت:  محمد.... عینک کائوچویی اش را از رو #چشمهایش برداشت،

 

اشک گوشه چشمهایش آرام بی سرو صدا سُر خوردند روی گونه هایش.. محمد رفته بود، و توی آن همه آدم، دوست و رفیق و... فقط من می فهمیدم نگاه غم بار #سیدخانم را و او می فهمید غم #چشمانم را... 

 

@shaeri_1001

 

#رضا_شاعری #سیدخانم

#حرم_امارضا #سال85




کلمات کلیدی :

مکاشفه های دخترک 4ساله ام

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 96/5/16 11:33 صبح

باذن الله...

 

مکاشفه های دخترک 4ساله ام

اول

 

 صبحانه امروز مثل همیشه با چه عشقی برایش لقمه گرفتم و دخترک با آن انرژی سحّارش و هارمونی شکوهمند چشمانش آمد و نشست مقابلم..

مادر شهید شاعری

-بابارضا....

-جان بابارضا

میدونی برای چی خدا قطارو آفریده...

برای چی دخترم!؟

برای اینکه ما بریم باهاش حرم امام رضا(ع)...

-بابا رضا... چرا بابا جون و دایی هادی رفتن جنگ!؟ 

-به نظر شما برای چی رفتن!؟...

-رفته که با دشمنا بجنگه

-آفرین عزیزم...

-میدونم، اما آخه عمو جواد هم رفتش جنگ، شهید شد... من از جنگ میترسم...:pensive:

موهای خرمایی اش ریخته بود روی صورتش، با انگشتان کوچک و ناز دخترانه اش آنها را از روی پیشانی و چشمهایش کنار زد.

 

دوم

-بابارضا من برای ننه سادات شعر خوندم اونم برای من شعر خوند، میدونی چی خوند!؟ اصول الدین 5بود دانستنش گنج بود..

 

شهید شاعری

شما سرکار بودی، ما با هم آلو خوردیم،  بعد هسته ش رو شکوند برام گفت: بخور دلدرد نگیری...

 

من ننه سادات رو خیلی دوست دارم، به همه دوستام تو «جامَتوب قرآن» :point_left: بخوانید «جامعه القرآن» گفتم ننه ساداتم سکته کرده، گفتم براش دعا کنن...

 پی نوشت1: فردا #ننه_سادات #صهبا عمل قلب باز داره، از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم.

 

@shaeri_1001

 

ما که رندیم و گدا ولی انصاف هم نبود به این زیبایی‌های نازنین اشاره نکنم




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ