ارسالکننده : رضا شاعری در : 94/12/22 4:47 عصر
بسم الله...
و فاطمه در شبی که داشت تمام هجده سال شکوه عمر خود را به تاریخ می سپرد
نگاهی به چهره از اشک خیس علی داشت
و چون پیش مرگی فاتح
زیر لب زمزمه می کرد
ای مولا و ای سرو من
و ای مقتدای فاطمه
«بشکست اگر سبویی / سر خم به می سلامت »
پی نوشت: آفتاب و به امر تو سحر می آید
* بی مادریم و حوصله شرح قصه نیست
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)
التماس دعا
رضا شاعری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 94/12/16 12:37 عصر
بسم. الله...
وقتی پدر نباشد...
وقتی که تنها شش سال داشته باشی
وقتی که خانم معلم در کلاس جمله سازی از بچه ها می خواهد با کلمه دور جمله بسازید...
و تو که تنها شش سال بیشتر نداری و روی کاغذ می نویسی( بابا دور است)
پی نوشت: دیروز پسردایی شش ساله ام در کلاس جمله سازی برای کلمه دور، جمله (بابا دور است) را نوشته بود. غصه تمام وجودم را گرفته...
ما هم این روزها را داشته ایم و خوب درکش می کنم.
#مدافعان_حرم#با_کودکان_حرم#
#والله_خیر_حافظا_و_هو_ارحم_الراحمین#
دایی عزیزم خدا حافظت باشه
التماس دعا/
رضا شاعری// حضرت عیال
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 94/12/16 12:24 عصر
بسم الله...
#لحظاتی_قبل_از_شهادت#
بعد از اینکه دایی هادی عزیز از سفر برگشت خاطراتش با حاج محرمعلی مرادخانی که فرمانده گروهانش بود پرسیدم و به شیوه مصاحبه در خبرگزاری فارس منتشر شد. عکسی که مشاهده میکند ساعاتی قبل از شهادت سردار شهید محرمعلی مراد خای ست. توجه شما را به این خاطرات جلب میکم:
پاسدار شهید محرمعلی مرادخانی از فرماندهان لشگر_ویژه_25_کربلا# در زمان هشت سال دفاع مقدس بود.
وی راهپیمایی اربعین و زیارت حرم سالار شهیدان را در میانه راه رها کرد و برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم(س) عازم سوریه شد. هادی خسروی یکی از نیروهای این شهید والا مقام خاطرات خود را در ساعاتی قبل از عملیات از شهید مرادخانی اینگونه روایت می کند:
نماز مغرب تازه خوانده بودیم که حاجی مرادخانی نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور آقای مرادخانی دایره زدند. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار شهید مرادخانی به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: «هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم». بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار مرادخانی گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحتتر برود. *صحبت هایش به بچه ها آرامش خاصی داد.
صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: «همه ما برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم» همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: «اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم». حرف هایش آرامش خاصی به بچه های گروهان که غالبا هم سن و سال فرزندانش بودند می داد. *نقشه عملیات ده درصد عملیات است
گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که منطق سازگاری ندارد وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید». در این عملیات آقای مرادخانی و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: «گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد» بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه حاجی مرادخانی افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود.
#شهید_محرمعلی_مرادخانی#مدافعان_حرم#لشگر_25#مصاحبه#هادی_خسروی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 94/12/9 12:19 عصر
بسم الله...
ایران فقط تهران نیست. خبرگان انقلابی هم فقط آقایان جنتی، یزدی و مصباح نیستند. الحمدلله در کل کشور اکثریت قاطع راهیافتگان به هر دو مجلس، از عناصر اصولگرا هستند و حتی احتمال ریاست هاشمی بر خبرگان هم کم است...
اساسا در نظام انتخاباتی ما امکان تقلب وجود ندارد و این مهندسی اطلاعرسانی که دولتیها پیش گرفتهاند هم بالاخره به انتها میرسد و نتایج نهایی بهزودی معلوم خواهد شد...
علیالحساب، عروسک برجام، مشتری زیادی نداشت در بین ملت نداشت...
پ.ن: سر خم می سلامت، شکند اگر سبوی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 94/12/8 5:32 عصر
بسم الله...
اول
از اولین باری که نام #معراج_الشهدا# را در بین خاطرات #سیدخانم# شنیدم حدودا بیست وچهار سال می گذرد.
رفته بود بالای پیکر جواد داداش و شهیدانه سخن رانده بود. یکی از حماسی ترین خاطرات زندگی ام همان روز است و یاد و خاطره معراج...
دوم
سالها گذشت بعید نبود که با این شنیده ها عاشق شهدا بشوم.
این روزها که در عالم رسانه برای شهدایی که هم سن و سال و هم نسل خودم هستند خبر و یادداشت و مصاحبه تهیه میکنم. همه اش به خاطر تببین آن خاطرات شکوهمند است.
سوم
چند ماه قبل وقتی پیکر شهید #مدافع_حرم# #روح_الله_قربانی# و #قدیر_سرلک# را آوردند به معراج الشهدا رفتم. تا پیکر آقا روح الله را بیاورند از اقای ابن دین و پسرعموی عیال، شهید قربانی خواستم تا خاطره ای تعریف کنند.
پیکر شهید آمد، آقا روح الله مادر نداشت، پیش خودم میگفتم توی آن دنیا چه فیضی برده از شهادت پسرش، خاله شهید پیرزن باصفایی بود. مویه میکرد مرا یاد مادر #شهید_بهروز_صبوری# که بچه محله ماست انداخته بود و من تند تند مشاهدات را برای همکارم میفرستادم.
چهارم
اما وقتی خانم فروتن همسر #شهید_قربانی# را دیدم خیلی دگرگون شدم. انگار حرف های شهیدانه اش «این لحظه چیزی جز زیبایی ندیدم. روح الله جان دارم برایت آبرو داری می کنم، می دانم اگر نمی رفتی ناراحت می شدی، آخرین بار که زنگ زدی گفتی بگذار کمی دیگر بمانم، دلم برای بچه هایی که اینجا ناجوانمردانه شهید می شوند می سوزد. اما قرار نبود اینگونه بر گردی.»
مرا برده بود به بیست و چهار سال پیش، به یاد صحبت های سیدخانم... به یاد همان صلابت... تصویرهایی که انگار بعد این سالها داشتم جز به جز می دیدم. دیگر تاب نداشتم...
پنجم
این روزها #شهید_قربانی# در قطعه53 همسایه برادر عزیزم آقا جواد است. هربار به گلزار شهدا بهشت زهرا میروم حتما بر سر مزار این شهید هم میروم.
پی نوشت1: توی حال و هوای خودم بودم که این عکس را حاج #حمید_داود_آبادی# انداخت. خیلی مقاومت کردم این عکس را اینجا نگذارم اما نمی دانم چرا هر بار یاداین شهید می افتم حالم بدجور دگرگون می شود. روز تشییع پیکر شهید رفتم شهرک محلاتی و تا گلزار شهدا که نماز را خواندند لحظه به لحظه تشییع را پوشش دادم.
احساس میکنم «شهید روح الله قربانی» را مثل آقا جواد، مثل برادرهایم که هر مدام در گوشه ای از بهشت زهرا(س) خوابیده اند، دوست دارم. ان شاءالله مرا هم شفاعت کند.
پی نوشت2: خانواده آقا روح الله رفتند و من منتظر پیکر شهید «قدیرسرلک» ماندم، روضه بعدی شروع شده بود، قرار بود پیکر قدیر را به آقا عبدالله نشان بدهیم...«علی اکبرفرهنگیان» عزیز آمد و از قدیر گفتیم و اشک ریختیم... در باغ شهادت باز شده و خدا نکند که جا بمانیم..مدافعان حرم
موسوم_اشک
#روح_الله_قربانی
#شهید_روح_الله_قربانی
#حمید_داود_آبادی#عکاس#نویسنده#
#قطعه_53
#کاشانه_زیبای_شهدای_کربلای_5
#کاشانه_زیبای_شهدای_مدافع_حرم
#شهید_غواص_جواد_شاعری
حمید داود آبادی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 94/12/2 4:20 عصر
بسم الله...
اول:
برای اشک هایی که در این 29سال نریختی...
آری! این لباسی که در دست های نازنین ات گرفتی پیراهن برادر است
پیراهنی که لحظاتی قبل از عملیات کربلای 5 بر تنش بوده، هنوز هم عطر تنش را به یادگار دارد،
دوم:
شنیده ام وقتی پیکر برادر را با آن صورتی که چیزی آن باقی نمانده بود دیدی گریه نکردی...
سینه اش را بوسیدی و گفتی (شهادتت مبارک)
اما حالا بعد از 28سال...
سوم :
دیده ای شیشه های اتومبیل را وقتی ضربه ای می خورند و می شکنند؟
دیده ای شیشه خرد می شود ولی از هم نمی پاشد؟
این روزها همان شیشه ام؛
خرد و تکه تکه،
از هم نمی پاشم...
ولی شکسته ام...
باور کن!
چهارم:
برادرم ای مهر رخشان زندگی ام
هرگز تو را از یاد نمی برم
و آن روزی که برای اولین بار عکسی از روز خاکسپاری ات دیدم
تو را و آن حفره زیبای گلوله دوشکا را، که دری از درهای بهشت بر گونه هایت گشوده بود و یاد دارم کربلای 5 را...
پی نوشت: گوشه هایی از مصاحبه با مادر شهید غواص جواد شاعری
شهید غواص، شهید جواد شاعری، مادر شهید، مادر شهید غواص، چتر بازی در امواج،
کلمات کلیدی :