غیبت
حرف مرا، پشت سرم، میزنی
خبرش میرسد؛
خوشحال میشوم که گناهانم را میشویی!
از گناه دوستداشتنت پاک؛
غرق در ثواب نفرتت میشوم!
روزها، بل ماههاست، ثواب بیشتری میبرم؛
نه دوستت دارم، نه از تو متنفرم!
کلمات کلیدی :
حرف مرا، پشت سرم، میزنی
خبرش میرسد؛
خوشحال میشوم که گناهانم را میشویی!
از گناه دوستداشتنت پاک؛
غرق در ثواب نفرتت میشوم!
روزها، بل ماههاست، ثواب بیشتری میبرم؛
نه دوستت دارم، نه از تو متنفرم!
عزیز میگه مردها هر قدر هم که بزرگ و باسواد و پول دار بشن، باز هم مثل بچه ها هستند. زود قهر میکنن، زود پشیمون می شن و زود آشتی می کنن. ممکنه جلو زن ها چیزی نگن اما تنها که شدند شروع می کنن به بغض کردن. می گه به همین خاطره که کسی گریه ی مردها رو نمیبینه. عزیز میگه زن ها هر قدر هم که کوچیک باشن اما مادرند، پناه مردها هستند. حتی دختر کوچولوها پناه باباهاشون هستند .
جنگ
اگر چشم داشت
از شرم اشکهای مادرم
هیچ تفنگی را شلیک نمیکرد؛
گلولهها بر تن برادرم
او را مجروح میکرد
او بود که درد میکشید
او بود که شهید میشد؛
جنگ
نبرد نابرابری بود
که مادرم را نشانه رفته بود !
حال من خوب است اما با تو بهترمی شوم آخ، تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آن قدرها مرد هستم تا بمانم پای تو می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
میل میل توست اما بی تو باور کن که من در هجوم بادهای سخت، پرپر می شوم
بعضی اوقات آدم ها روزی شون دوستان خوبه. سالها بود که از علی اکبر خبری نداشتم. روزگار طوری شد که بعد از 8سال به واسطه شخصی که با اونم به طور جالبی آشنا شدم علی اکبر فرهنگیان رو مجددا ملاقات کردم. اینم شعر برگزیده 9دی
بعد از سده ها آمد ازنسل علی مردی
مردی که صدایش شد لبریزهماوردی
حلقوم جهانی شد آبستن صد فریاد
آغاز شد این قصه از پانزده خرداد
بی ترس کفن ها را درواقعه پوشیدیم
از غیرت رگهامان چون رود خروشیدیم
گفتیم ازین موضع کوتاه نمی آییم
با قوم ولی نشناس ما راه نمی آییم
آنقدر خطر کردیم در معرض طوفان ها...
تا آن که گذر کردیم از قعر زمستان ها
آنقدر جوان دادیم...تا پیر زمان آمد
در باغ پر از لاله آن سرو چمان آمد
آن سروقد وقامت باغمزه قیامت کرد
برامت اسلامی تابود امامت کرد
تا بود...جهان مست ازعطر نفس او بود
با دشمن خود حتی در معرکه یک رو بود
***
یکباره غروب آمد خورشید مهاجر شد
تا آن طرف دنیا خورشید مسافر شد
***
آن روز دل دنیا پرشور و حسینی بود
جانها همه بی تاب و درسوگ خمینی بود
دیدیم ولایت را در یار خراسانی
خورشید نمایان شد بعد از شب بارانی
میثاق خمینی را با خامنه ای بستیم
تا لحظه جان دادن با خامنه ای هستیم
هیهات...ازین موضع کوتاه نمی آییم
با قوم ولی نشناس ما راه نمی آییم
ما مست می عشقیم چون خامنه ای ساقیست
تا مست می عشقیم هشیاریمان باقیست
انگور نمی خواهیم منشور کلامش هست
گمراه نمی گردیم تا نور کلامش هست
مشمول هدایت ما مصباح هدایت او
محتاج بصیرت ما مفهوم درایت او
حاشا که ازین مولا ما روی بگردانیم
بر خرمن نااهلان چون صاعقه می مانیم
از دست کسی جز او ماباده نمی نوشیم
در زیر لوای او سرباز کفن پوشیم
این خط ونشان ماست...این قرن زمان ماست...
ما حزب خدا هستیم...پیروزی از آن ماست
هیهات...ازین موضع کوتاه نمی آییم
با فتنه دجالان ما راه نمی آییم
ای قوم حسدورز و مرعوب و دغل پیشه
شیران همه بیدارند در چارسوی بیشه
این بیشه شیران است این مهد دلیران است
کوفه نشود اینجا...این کشور ایران است
دل خسته شدیم از بس صد رنگ شدید ای قوم
هی رنگ عوض کردید بد رنگ شدید ای قوم
جمعید به خود مشغول پیوسته پی مجهول
بر منصب بی عاری هستید کمی مسئول
بیدید که با بادی سرگشته و لرزانید
گردید که با بادی حیرت زده می مانید
دیریست که بیمارید از بس پی دینارید
آشفته بازارید از بس پی دینارید
یک عده تان ناصاف... یک عده تان حراف...
یک عده تان مفتون...رو?یازده...خالی باف!
دیدید که بی چیزید عاشور بپا کردید
بر خیمه زدید آتش ناجور خطا کردید
تا هلهله ها کردید بیداریمان دیدید
روزنهم دی شد بیزاریمان دیدید
هیهات...ازین موضع کوتاه نمی آییم
بافتنه دجالان ما راه نمی آییم
ای کاش همین گونه درکرب وبلا بودیم
ای کاش که سرباز شاه شهدا بودیم
هفتاد و دو تن حالا هفتاد و دو میلیونند
هفتاد و دو میلیون تن درمعرکه مجنونند