سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى و درنگ از یک شکم افتادند و هر دو از همت بلند زادند . [نهج البلاغه]

حسادت به پیامبر اعظم

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 92/3/24 3:4 عصر

سوره انشراح را که می‌خوانم
به پیامبر حسودی‌ام می‌شود
یک انسان تا چه حد می‌تواند “محمد” باشد؟

کاش خدا، سر سوزنی هم به ما شرح صدر نبوی را می‌چشاند!




کلمات کلیدی :

سیجعلهم الرحمن ودا

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 92/3/24 2:52 عصر

زلف فردای ما گره خورده به خون پدران و برادران شهیدمان

ما امتداد نسل شلمچه و هویزه ایم

اصلا سینه مان درد میکند برای شکافته شدن

صورتمان سپر تیر دوشکاهای دشمن است

همانطور که برادرانمان مورد آماج آن قرار گرفتند اما وجبی از آب وخاکمان را از کف ندادند

ما مجنونترین خیبری های بصیرتیم

دودمانمان دودمان دشمن به باد میدهد

ما فرزندان رمضان و محرم هستیم در محاصره اقتصادی درس رمضان پس میدهیم در هنگام جنگ و مقاومت امتحان ودرس شهادت

ما دلداه انقلاب اسلامی هستیم

سینه سپر کرده ایم برای انقلابمان برای ارزشهایمان

تک تک ما پاسداری میکنیم از ارز شهایمان

 




کلمات کلیدی :

تسیبح تربتتان

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 92/3/24 2:39 عصر

حال و هوای غریبی دارم امشب ... همه جا صحبت و حرف از انتخابات است ... حال و هوا، حال و هوای بالا رفتن از سر و کول یکدیگر است ... یک عده دارند توی خیابان، جیغ بنفش می‌زنند و من ... حال غریبی دارم امشب ... مثل آدمی که می‌خواهد برای یک عشقِ قدیمی، جشن تازگی بگیرد  ... رو به خلوت شب آورده اما، دست و دلش را جایی میان جمع جا گذاشته است ... شب، شبِ شماست و من، دستِ خالی‌تر از همیشه آمده‌ام ... نه به رسم تمام شب‌های ولادت، پر از حسِ سرودنِ غزل غزل دلانه‌های نابِ عاشقی، که آمده‌ام از دردهایم برایتان بگویم... اعتراف کنم به چیزهایی که مرا کوچک نگاه داشته‌اند ... یادتان هست؟ یادتان که هست به حتم ... و شاید منم که یادم نبوده و حواسم نبوده، به این روزهایی که توی دلشان جشن یکسالگی گرفته‌اند برای رسیدن به ثانیه‌های پابوسی کنجِ شش‌گوشه‌ی شما ... توی همین شلوغی های روزگار، که مثل برق و باد گذشتند، و روزهای سر ریز شده از عشق رجب را با خود بردند، و من سرم گرم این درس های پر قیل و قال مدرسه و امتحان های تمام نشده، نفهمیدم که چگونه گذشت ...  مثل همین روزهایی که رسیدند به شعبان، و جشنِ شکرِ حضرتِ پروردگار برآوردند به یمنِ قدومِ شما، و عهدِ آشنایی‌مان یکساله شد ...و من باز سرم گرم دنیایم بود ... زمین گشت و زمان گشت و شد به قاعده‌ی یکسال، که آمدم تا پای آن کنج شش گوشه و نگاهم افتاد به بیرق سرخ و رقصان حرم، و این دل نااهل، انس گرفت به قاعده‌ی بیست و اندی سال که معلوم نبود کجای این عالمِ بی‌خبری، حیران و سرگردان دور خود می‌چرخیده است ... نه اینکه بگویم خیلی معرفتم از این رو به آن رو شد در این یکسال، و بر آن گنجِ خدادادِ محبت شما خوب محافظت کردم ... نه .. خدا شاهد بود که این چنین نبود ... که گذشتند شب های جمعه ای که عهد کرده بودم به کمتر از زیارت عاشورا راضی نشوم و با پای دل به زیارت حریمتان بیایم ... ولی ... گذشتند و این دل دیدنی ها را دیده بود و باز خودش را به فراموشی زد ... آنقدر اسیر این اتفاق و آن اتفاق شد که خودش را هم فراموش کرد ... تمام درد ما همین جاست حضرت ارباب ... که دیده‌ایم و خود را به ندیدن می‌زنیم ... که می‌دانیم و خود را به ندانستن می‌زنیم ... می‌دانیم که دنیا، همه‌اش مثل همین روزهای انتخابات، دلها را سرگرم می‌کند و فکرها را مشغول ... آنقدر که یادمان می‌رود شام ولادتتان را باید قدر بدانیم برای تازه کردن عهدهای عاشقی ... که اگر مقیاسمان را با میزان شما منطبق کنیم، هم دنیایمان دنیا می‌شود و هم آخرتمان آخرت، هم روزمان گرم وظایف روزمانیم و هم شبمان مال خودمان -خودتان- است ... نه اینکه از کار روزمان سر درنیاوریم و شب هایمان را به اسارت اعمال روزمان بگذرانیم ... میزانمان خیلی نامیزان است حضرت ارباب ... خودم را می گویم ... نه دنیایم را بلدم خوب بسازم و نه آخرتم را ... نه وظیفه‌ام توی دنیا را خوب انجام میدهم -آنچنان که باید- و نه عهدم را به آخرتم ... دنیایم خراب و آخرتم خرابتر به خرابی دنیایم ... امشب به سرم زده است دوباره عهدم را تازه کنم ... دوباره تسبیح تربتتان را توی دست بگیرم و بو بکشم و تمام عطر حرمتان را یکجا نوش دل کنم ... و فکر کنم به اینکه میتوان -و چگونه می‌توان؟!- روزها را مردِ میدان زندگی بود و و در تمام صحنه‌ها حاضر بود و خوب زندگی کرد، ولی دنیایی زندگی نکرد .... می توان -و چگونه می‌توان؟!- دنیا را ساخت و خوب ساخت ولی اسیر آن نشد ... دارم فکر میکنم شاید بشود با شعله‌ورتر کردن محبت شما، یک کارهای بزرگی کرد ... مثلا یک جورهایی زندگی کرد که دل آدم دست خودش باشد، فکرش دست خودش باشد، ذهنش دست خودش باشد ... و بعد، هرموقعی که اراده کرد، ثانیه‌هایش را راحت به نام شما بزند ... سرش را که گرفت بالا، پشت تمام این تظاهرهای دنیا، رمقی برای چشم‌هایش برای دیدن شما مانده باشد ...  نه آنچنان اسیر دنیا که مسابقه‌ی روزهایی این چنین را در از دست رفتن، تنها به نظاره بنشیند ... با عشق به شما، خیلی کارهای خوبی می‌شود کرد ... می‌شود با همه‌ی دنیا بود و با هیچ کس نبود ... می‌شود همه کس را دید و هیچ کس را ندید ... می شود توی این دنیا بود، ولی فقط با شما بود و شما را دید و شما را شنید ... می‌شود خیلی بزرگ شد ... می‌شود ..

میلاد ابا عبالله مبارک




کلمات کلیدی :

صهبا جان متفکر

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 92/3/24 2:33 عصر

صهبا جان شاعری

img_2631.jpg




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ