ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/22 2:14 عصر

گذار در قشنگ ترین اشتباه من
آتش بگیرد از تو، دل سر به راه من
چشمم نسیم می شود آنقدر می وزد
تا روسریت حل بشود در نگاه من
آن وقت در رگم بشتابد، طپش کند
تا وقت مرگ موی تو، خون سیاه من
برعکس آخر همه قصه های تلخ
شاید شبی به چنگ من افتادی ماه من
روزی مگر خود ِتو دچارم نکرده ای؟
از چاله در بیا که بیفتی به چاه من
داغ مرا به دوش بکش سال های سال
ای شانه ات مهر شده با گناه من...*
.
.
پی.اس: * میخانه های بی خواب – مهدی فرجی...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/22 2:12 عصر

I"ve played all my cards
No more ace to play
The winner takes it all
The loser standing small
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/18 3:58 عصر

آخرهای شهریور بود اما گرما هنوز به قوتش باقی. شهر در نگاهش انگار یه حال و هوای دیگهای داشت. انگار برگ درختا تا حالا هیچ وقت اونقدر سبز نبود. همه جا تو نگاه حمید تازه بود. آروم بود، آرومتر از همیشه با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه بشه. رفت توی قنادی یه جعبه شیرینی خرید میخواست بره خونه جوادینا عروسی خواهرش رو تبریک بگه.
زنگ خونه به صدا در اومد. جواد در رو باز کرد با نگاه آروم سر به زیر حمید شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با یه لبخند معنی داری گفت: مامان تا میتونی الآن حمید رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ حمید نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه.
_ نه خدا نکنه، اینطوری نگو...، ایشاا... میره و صحیح و سالم بر میگرده. بابا هنوز جوونه، مادرش میخواد عروسیش رو ببینه.
_جواد با اصرار: نه بابا گفتم که میخواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمیگرده، نمیبینی بچهام چقدر نورانی شده ...، مگه نه حمید ....
حمید فقط لبخند سادهای زد و سرش رو انداخت پایین، کسی چه می دونه تو دلش چی میگذشت؛ شاید یه خنده از سر رضایت.
???
پانزده روزی از پاییزگذشته و حمید روی دوش اهل محل بر میگرده و انگار هوا بازم گرم شده.
???
26 سال بعد
از کوچه شهید حمید (یعقوب) فرخ بلاغی رد میشوم و با خودم فکر میکنم اگر این تابلو نبود، من الآن از دوست صمیمی داداشم یاد میکردم؟؟؟!!!
رضا شاعری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/18 3:44 عصر

چند وقت پیش با یکی از نزدیکانم که به ناچار مجبور شد پدرش را در خانه سالمندان بگذارد، سری به آنجا زدیم، تا رتق و فتق امور اداری و مالی پدر را انجام بدهد و هم سری
به پدر پیر و ناتوانش بزند.
پدر قصه ما با دیدن جوان رشیدش بر روی زانوان خمیده و تکیده اش ایستاد و از خوشحالی سر از آسمانها درآورد، با پاهای لرزان و با صدای به به مدام به سمت پسرش آمد،
صحنه غم انگیز؛ اما قشنگی بود، چند لحظهای نگذشته بود که چهره پیر مرد دیگر آن غم و اندوه را نداشت، چشمان پر از غرورش، شور و شوق عجیبی داشت، پسر رفت اتاق
رئیس، و من توی حیاط در میان پدران و مادران ماندم.
پیر مردی به سمتم آمد، آدم خوش ذوق و خوش مشربی بود. از هوا گفت از آدمها، از روزگار، روزگار خوب خوش و یا بدی که داشته......
از فرزندان برومندش...... که حالا برای خودشان خانم و آقایی شده بودن حالا دکتر و مهندسی ......
آری فرزندانش...... چه با غرور صحبت میکرد
به او گفتم پس چرا پیش آنها نیستی....؟؟
مکثی کرد اما قاطع به من گفت: فرزندانم خودشان زندگیای دارند سرشان گرم است، من اگر پیش آنها باشم برایشان سخت می شود.... نمیخواهم خدای نا کرده جلوی
پیشرفتشان را بگیرم ...... نمیخواهم .....
حقوق بازنشستگی بود..... گفتم بیایم اینجا از آب و هوای خوش اینجا استفاده کنم، پرستار دارم.... غذایم به راه است ..... دوستان خوبی، دارم کمی نگاهش کردم ... خندید ....
نمیدانستم چه بگویم.... اما خوب در چشمانش غم را میتوانستی بخوانی..... به راهش ادامه داد.... همه را سر شوق میآورد...
لحظهی نگذشته بود ... به حالش غبطه خوردم .... به منش بزرگش... به منش پدر دوستم که با دیدن فرزندش خوشحال میشد . . . و با رفتنش ناراحت؛ به حال و دلشان غبطه
خوردم که حتی در این حال حامی فرزندانشان هستند و آنها را کوچک نمیکنند، اما از درون میسوزند و آب میشوند. غبطه خوردم به حال پدر و مادرم که نافرمانی مرا سالها
تحمل کردند ..... و ملایمت کردند.
مهندس با سوادی را دیدم که همین حال و روز را داشت مرا به جمعشان خواند... کمی صحبت کردیم . . . در آخر حرفهای مهندس مرا یاد جمله ای انداخت جملهای که در خور حال و روز آنها بود....
(( وقتی به همه محتاجی و نمیتونی هیچ کاری بکنی، یاد میگیری که چه طور با لبخند گریه کنی . . . ))
دقیق های بعد دوستم آمد، وقت رفتن بود، اندام خشک پیر مرد در آغوش پسر جوانش محو شده بود، پسر غمگین بود....
اما پدر هنوز میخندید.... «یاد میگیری چه طور، با لبخند گریه کنی . . .»
و من به حالش باز غبطه خوردم، پیشکش به روح پدرم فاتحهای نثار کردم و برای سلامتی قوت قلبم مادرم، آرزو کردم .... آرزوی عمر با عزت ...
درب آسایشگاه چشم های، چشم به راه پیر مرد را قاب گرفت....
رضا شاعری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/18 3:38 عصر

یاد مادر، مرا یاد محبتهای بدون چشم داشت، 22 سال گذشتها ش می اندازد، که حتی اگر جوانی ام را هم به پایش بگذارم . . .
مادر، مرا یاد کودکی میاندازد که تا به دَد بَدَ می افتد، محبوب همه است. اما کافیست کمی ونگ بزند، او را پرت میکنند «بغل مادرش». فرزند نازک نارنجی که تا دماغش را بگیری جانش در میرود؛ مادرش جانش را برایش می گذارد و از آب وگل در میآورد.
حالا بعد از سالها که این کودک نازک نارنجی از آب و گل در آمده، نهایت لطفش این است، هفتهای، ماهی یک بار به مادرش سر بزند و یا خیلی شسته رفته و عصا قورت داده با مادرش صحبت کند.
اما جالب ترین نکته این است که مادر، همان مادر20 -30 سال گذشته است و هر بار که کودکش را می بیند، انگار آسمان دهان باز کرده و بچه اش را به او هدیه داده است. بچه ی که حالا برایش «بهترین، با صفاترین، با ادبترین، با سوادترین و مهندسترین» است.
اما بیش از این غبطه به حال کسانی می خورم که راه و رسم عاشقی و محبت به مادرشان را بلدند. شاید بیشتر از اینها باید روی خودمان کار کنیم تا از این غافله عقب نمانیم. نمی دانم چند نفر از ما، واقعا به این آیه «وللوالدین احسانا» عمل میکنیم. به قول یکی از منبریها که میگفت: ما حتی وقتی زیارت عاشورا میخوانیم هم دروغ میگوییم. احترم به والدین نمیگذاریم و میگوییم "بابی انت وامی ..."
یاد مادر مرا یاد مادرانگیهایی می اندازد که سالهاست همهی ما با آن بزرگ شده ایم"لباس گرم بپوش، وسایل مدرسهات یادت نره، غذا خوردی؟و . . ."
یاد جملههای پشت ماشین ها "رفیق بی کلک مادر..." هر کس به ادبیات خودش از او تعریفی دارد.
یاد مادر، مثل زمین محکمی است که به ما جسارت راه رفتن را داد. آری زمین، وقتی که می لرزد، تازه میفهمیم، ای داد که این زمین لرزه چه بود و با لرزیدنش با ما چه کرد.
یاد مادر، با تمام سختیها و شیرینیهای مختص به خودش، یاد اکسیژن است، که ما در این هوا تنفسش میکنیم.
یاد اکسیر محبت.
کاش مادر همیشه ماندنی بود
و کاش ما قدرش را بیشتر بدانیم...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/18 3:34 عصر

کانون ابرار را دوست دارم، مثل مسجد حمزه (ع) مثل هیئت منتظران (عج). کانون ابرار را دوست دارم مثل شغلت و شانش که از تو میتواند آدم دیگری بسازد،کم کم.
کانون ابرار را دوست دارم مثل شعر و داستان و خواندن کتاب که بخشی از زندگیام شده.
کانون ابرار را دوست دارم، چون از معدود مراکز فرهنگی نوپایی است که که با کمترین پشتوانه دولتی در محله ما شروع به فعالیت کرده است و کم کم دارد همانی میشود که هدف مؤسسانش برای جلب رضایت خدا و اهالی محل بوده.
کانون ابرار را دوست دارم، چون مثل آدمهای خاص که در مسیر تکرار نمی افتند و پشت هم به مراتب موفقیت می رسند حرکت میکند.
در این روزها که کانون ابرار اولین روزهای چهار سالگیاش را سپری میکند و نشریه صحیفه هم سومین سال کاریش کلید میخورد؛ افتتاح مرکز آموزش علوم کامپیوتر ابرار با مجوز رسمی از سازمان فنی و حرفهای در راه است.
یادم میآید در اولین سال شروع به کار کانون، تنها یک کامپیوتر ساده داشتیم که آن هم با رایزنی بچهها؛ یکی از دوستان آن را برای آموزش هدیه کرد. به این فکر میکنم که با وجود مهد قرآن و پیشدبستانی در محیطی مذهبی با نام مسجد و امکانات کانون، چه تأثیر خاصی توانسته ایم در ذهن کودکان بگذاریم؛ به این فکر می کنم که برای کودکانی که سالها بعد دکتر و مهندس شدهاند و شروع تحصیلشان از این فضا بوده، کاری کردهایم که آنها به لطف سعی ناچیز ما در مساجد ثابت قدم باشند! آیا!
بگذریم . . .
حالا چند سال از افتتاح کانون میگذرد و کانون ابرار به لطف خدا و به همت اعضایش دارای سایت کامپیوتر، خانه فرهنگ دیجیتال با دهها نرم افزار مورد تأیید وزارت ارشاد، کتابخانه با 3000 جلد کتاب، سامانه پیامک و . . . پرچم افتخاری برای اهالی محل شده است.
تمام این تلاشها و پیشرفتها نشان دهنده پویایی نوجوانان و جوانان محله ماست. به امید خدا کانون ابرار همیشه فعال میماند، حتی اگر تمام اعضایش عوض شوند و نفرات جدید جای آنها را بگیرند.
رضا شاعری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/7/18 3:25 عصر

آژانس . . . اشک . . . تلاطم . . .
دود این موتورا برای سینه ی من و عباس ضرر داره ....
اینا گروگان من نیستن، اینا شاهدای منن
به روح امام میچکونم....
خیبری اهل آبه ... هور... آتش... خیبری دود نداره، سوز داره....
این مملکت کی باید رنگ ثباتو ببینه....
دوره ات گذشته مربی، اگه اون اسلحه تو دستت نبود حرفات یه قرون ارزش نداشت...
فاطمه فاطمه فاطمه...
من قبل از جنگ رو زمین بودم با تراکتور بعد از جنگم برگشتم تو همون زمین بی تراکتور...
ابوذر سعی کن با امثال عباس مهربونتر باشی ...
سال نوت مبارک عباس .....
وای....
دیروز عصر برا بار سیزدهم فیلم آژانس شیشهای رو دیدم و تمام مدت فیلمو اشک ریختم. دوئلهای وحشتناک سلحشور(کیانیان) با حاج کاظم (پرستویی) دیوونه کننده بود. دیالوگاشو صد بار هم بشنوم کمه، هی تو خونه راه میرم و با خودم زمزمه شون می کنم عاشق پاک باختگی حاج کاظمم ....
و پایان بندی ویرانگر این فیلم ....
بیایید با امثال عباس مهربونتر باشیم
همین....
کلمات کلیدی :