ارسالکننده : رضا شاعری در : 91/7/6 4:38 عصر
و .... حسرتِ _کربلا_ که بی تابت کند، دیگر _زیارت_ش واجب می شود .....
این روزها هربار که در مقابل نگاه پر مهر شما قرار می گیرم، واژه هایم به زمزمه نام شما جان می گیرند:
السلام علیک یا شمس الشموس ...
چه ذوق می زند دلم، که هرچه بیشتر در شعاع وجود پرنور حضرت آفتاب قرار می گیرد، ظلمت ها و سایه های گناهش بیشتر کم می آورند و آرام آرام محو می شوند ....
مگر می شود نوکر باشی و شب و روز میلادش، دلت بی تاب خنکای نسیم بهشتی صحنش نباشد ....
مگر می شود امشب دلت را دخیل پنجره فولادش نکنی ....
قرار نوشت:
بهانه نوشتنش .... بهانه که نمی خواهد! تولد امام رئوفمان است دیگر ....
فقط خواستم بگویم ای امام همه خوبی های عالم ....
اگر نوکر خوبی برایتان نبوده ام، اما نمک گیر سفره پرمهر شما شده ام ....
تمام آرزویم همسایگی با شما است ... فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلیکٍ مُقتَدِر ....
نوشتم _فقط_ برای شما ای حضرت آفتاب ....
دست های خالی ما و ....
آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده، خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان، دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده
..... وَ عادَتُکم الاِحسان ، وَ سَجیَّتُکُمُ الْکَرَم
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 91/7/6 4:34 عصر
سلام ای پسر حضرت زهرا
تویی قبله دلها ، و ما مُحرم این کعبه و مبهوتِ تماشا
همه قطره تو دریا ، همه پست و تو بالا
.....
فقیریم، فقیریم، و عشق است فقیری که تو حج فقرایی
سلام ای پسر حضرت زهرا
تویی قبله دلها ، و ما مُحرم این کعبه و مبهوتِ تماشا
همه قطره تو دریا ، همه پست و تو بالا
.....
فقیریم، فقیریم، و عشق است فقیری که تو حج فقرایی
سلام ای پسر حضرت زهرا
تویی قبله دلها ، و ما مُحرم این کعبه و مبهوتِ تماشا
همه قطره تو دریا ، همه پست و تو بالا
.....
فقیریم، فقیریم، و عشق است فقیری که تو حج فقرایی
داستان پناه بردن آهو به امام مهربانمان را که شنیده ای، سر سوزنی است از داستان ما در این روزگار ....
وقتی که صیاد دنیا، به شکار آهوی دلت، قد علم می کند، _ضمانت_ اوست که ختم این غائله می کند ....
وقتی که دلت می میرد، دم مسیحا از آن اوست که _زنده_ می کند ...
به انتهای دلتنگی های عالم که می رسی، پنجره فولاد است که مهمان گره های دلت میشود ...
وقتی کوله بار گناهت سنگین میشود، نیم نگاه اوست که خدا را _رضا_ می کند ....
دلت آشنا که بخواهد، امین الله دوای دردت می شود و امین خدا بر روی زمین، آشنایت ....
_پرواز_ که یادت رود، سبکباری کبوترهای حرم، دلت را به پرواز در می آورد ....
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 91/7/5 7:10 عصر
به نام خدای کلمات
سلام و عرض ادب چند روزی بود که دلم گرفته بود و یکسری اتفاقات که کن فیکونم کرد چند روزی میشه که به مادرم سر نزدم البته به خاطر این بود که نبودم تهران. خیلی دلم به حال و روزش میسوزه ایکاش من میمردم این روزها رو نمی دیدم این چند روز که هفته دفاع مقدس بود طبق روال حضرات از شهرداری آمدن منرل پدری مان فکر کنم 4تا لوح تقدیر دادن و چند تا کاغذ پاره والبته از اونجایی که بنده خودم تخصصم چاپه والبته با این قبیل حضرات به ظاهر حفظ کننده ارزش ها آشنایی دارم میدانم که فقط چاپ کردند پول در بیارن این رو صراحتا یگم. حالم از هرچی دروغگو ومتظاهره به هم میخوره آخه یکی نیست به این .. بگه آخه یه مادر یه پدر یا یه مادر و پدر شهید که اغلبب تنها هستن 4تا لوح تقدیر به چه دردشون میخوره به چه دررررردشون میخوره؟؟؟شما بگید!! میخوان چیکار با 15تا خونواده شهید رفت و آمد سنگین داریم میخوام ببینم برا این 15تا خانواده شهید 60تا لوح تقدیررررررررررر به چه دردی میخوره. دلم برا تنهایی مادران شهدا و وپدراشون میسوزه ... من نمیگم کسی فرش قرمز زیر پاشون پهن کنه اما همینو هم نکنن خانواده هاشون ممنون میشن. لااقل پول بیت مال رو مفت خرج نمیکنن 4تا لوح تقدیر بزنن منطقه ی ما 4000تا شهید داده شما حساب کنید برا هر کدوم به نرخ دقیق وکارشناسی تومنی 5تومن سود چقدر میشه اونم از بیت المال . . کاش....
بگذریم این دفعه که اومدم مسافرت خاتون زنگ زد و یک سری خبرهایی داد که زیاد خوب نبودند و حس و حال هردومان غریب بود قدم که می زدم برای هضم خبرها غزلی متولد شد غزلی که بیانگر حس و حالم بود در آن شب کذایی و درد دلی با ... می نویسم و منتظر پیامهای شما می مونم
ای دلبری ات دلهره ی حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم
هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره ای هم نشود حضرت مریم
گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینه ی من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم
این رستم معمولی ساده که غریب است
حتا وسط ایل خودش در وطنش . . .
ناچاری از این فاصله هایی که زیادند
ناچارم از این مردن تدریجی کم کم
هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم ..... که فدای تو بگردم
من نارون صاعقه خورده تو گل سرخ
تو سبز بمان من بدرک من به جهنم
زیاده عرضی نیست یا علی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 91/7/4 3:27 عصر
مـی خـواسـتم رفــیـق تو باشم ولی نشد
انــگــشــتــر عــقـــیــق تو باشم ولی نشد
دریـــای بــی کـــرانـــه ـی مـــوّاج بــودی و
مـی خـواسـتـم غـریــق تو باشم ولی نشد
می خواستم در این تب رندانه، طبق عشق
مــســتــانـه زیــر تــیـــغ تو باشم ولی نشد
تــو پـــیــر مــاه روی خـــرابــات بــاشــی و
مــن ســالــک طــریـــق تو باشم ولی نشد
مـشکل تـرین مـعادله ـی عـشق باشی و
مــن پــاســخ دقـــیـــق تو باشم ولی نشد
آقـای حـاج هــمّــتِ مــعـروفِ جـبـهـه ها !
می خـواسـتـم رفــیـق تو باشم ولی نشد
محمد عابدینی
1391/6/31
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 91/7/4 3:22 عصر
دردنوشت: دلم میگیرد... از دیدنِ آدمهایی که چشمِ ظاهر بینشان، دیگرِ آدمها را، نه با مقیاسهای حضرتِ خالق، که با مقیاسِ ظاهر میسنجند... نفسم تنگ میشود از میزانی که آدمهای پوچ و درونتهیِ بزککردهیِ پرمدعا را پشت ویترینِ دنیا برای چشمها جلوه میدهد، و دیگران را، هرچقدر هم که انسانتر، در آن پشتهای نادیدنیِ پنهان، مخفی میکند... خلقم تنگ میشود از این دیده نشدنها... از این به حساب نیاوردنها... روحم تنگ میشود از این میزانِ نامیزانِ دنیایی... از زیر پا گذاشته شدنِ روحهایی بزرگ و لطیف.... از چشم بستن بر حقیقتِ انسانها... حضرت پروردگار! ما به این آیهات شدیداً کافریم: إنَّ أکرَمَکُم عِندَاللهِ أتقاکُم ...
عهدنوشت: صاحبِ این عصر و زمانه شمایید... من، بهخاطرِ دلِ شما هم که شده، دنیا را از این نگاهِ پست و حقیر پاک خواهم کرد... از امروز، در ازای هر مقیاسی این چنین، احترامم را به وسعت و لطافتِ روحِ انسانها، چندین برابر خواهم کرد... از امروز، چشمهایم، تنها انسانها را خواهند دید ...
مخاطبنوشت: یاأیّها الّذین آمَنوا، آمِنوا ... لطفا!
تکمله: منظورم از مخاطبنوشت، دقیقاً با همهتان است و با هیچکدام! لطفا کسی به خودش نگیرد ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 91/7/1 9:10 عصر
پشت فرمان ماشینش نشسته بودودر تاریکی شب داشت تنها بر می گشت خانه.
ضبط ماشین داشت برای خودش می خواند.
رسید به جلوی مسجد، چند مانع و چند نفر که لباس خاکی به تن داشتند نشان می دادکه به پست ایست بازرسی رسیده.
ایستادوشیشه ماشین را پایین کشید.
جوانی همسن خودش سرش را کنجکاوانه آورد داخل وگفت:" کجا؟ گواهینامه و کارت ماشین؟"
گفت:" سلام! دسته پلیسه"
جوان به سمت مسن ترین خاکی پوش که به نظر فرمانده آنها بود و بعد از چند دقیقه به همراه او برگشت.
فرد مسن تر گفت:" پیاده شو! بچه ها بیاین"
از ماشین پیاده شدو به 7،8 نفری که داشتند کنجکاوانه ماشینش را می گشتند نگاه کرد.
وقتی به خانه برگشت به عکس پدرش خیره شد با همان لبخند همیشگی و لباس خاکی.
کلمات کلیدی :