سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برای آدمی زشت است که عملش از دانشش کمتر باشد و کردارش به گفتارش نرسد . [امام علی علیه السلام]

خاطره از اولین عکاسی ای که رفتم

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/15 4:17 عصر

   4ساله بودم عاشق عکس، دوست داشتم یه دوربین عکاسی داشته باشم...

پدرم برایم یک دوربین از این اسباب بازی ها گرفته بود. که دلم خوش باشد.

از آن دوربین های شکاری هم دوست داشتم. منتظر بودم که کمد جادویی بابا برا انجام کارهای شخصیش باز بشود...

می رفتم و با کلی التماس بند دوربین رو چند لحظه ای می انداختم گردنم و توی اتاق 20 متری با  دوربین حرفه ای خوش بودم...

بعدها همان دوربین را پدر برای مخارج بیمارستان برادرم فروخت..

همیشه اولین ها توی زندگی آدم ها ماندگارتر هستند. می خواهد تلخ باشد یا شیرین

مدت ها بود پدرم قول داده بود که برویم عکاسی و یک عکس یادگاری بیاندازد برایم. چند روز پیاپی بود که منتظر بودم .

و تا صدای  ماشین بابا می اومد. به طرفه العینی کنار ماشین حاضر بودم تا برویم امامزاده حسن وعکس بیاندازیم.

البته هر روز اتفاقی می افتاد و نمی شد برویم.

تا اینکه روز موعود فرا رسید و بالاخره رفتیم.

 

                                           رضا شاعری

دم درب ورودی داشتم با ذوق وشوق دوربین های عکاسی را نظاره می کردم. و عکس های داخل ویترین را..

چند لحظه بعد آماده شده بودم برای انداختن عکس. از همان دوربین قدیمی ها که عکاس یک تکه پارچه می انداخت روی سرش.

چنان نور قوی ای زد که چشمان برق برق می زد. رنگ لباسم را بنفش می دیدم. J

فکر می کردم همین الان عکس را تحویل می دهد. اما غافل از اینکه باید یک هفته منتظر باشم

سناریوی جدید آغاز شد و من هر روز وقتی صدای ماشین پدر می آمد دم در منتظر بودم تا برویم و عکس را بگیریم...

خاطره اولین عکس رسمی زندگی ام..آن گیر دادن هایم.. آن چند روزی که پدرم پیگیر عکس بود... برای ماندگار شد...

روزی که بابا رفت عکس را بگیرد تا برگردد خانه . غلو نباشد بیش از 10 بار رفتم تا دم در... دفعه ی آخر دیدم عکس را از داخل پاکت در آورده  و آماده کرده و از دور نشانم داد. لبخندی زد... خوشحال بودم...از همان خوشحالی های کودکانه... دستان پدر را محکم گرفتم و راهی خانه شدیم...

 

 

http://upload7.ir/viewer.php?file=53786874452932838370.jpg




کلمات کلیدی :

روستای حسن آباد سادات (قزوین)

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/15 1:48 عصر

 

  این عکس ها متعلق به روستای حسن آباد سادات از توابع استان قزوین می باشد.

بنده علاقه خاصی به این محل دارم. روستایی سر سبز و خوش آب و هوا؛ غالب اهالی و اقوام این روستا از سادات جلیل القدر حسینی هستند.

و نسب شان به حضرت امام زین العابدین (ع) می رسد.

 

                                حسن آباد سادات

 

                             حسن آباد سادات  

 

                            روستای حسن آباد سادات

 

 

ادامه مطلب...


کلمات کلیدی :

آقا سید مسیح پرپنچی

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/11 3:22 عصر

 

              پرپنچی




کلمات کلیدی :

مرحوم آقا سید مسیح پرپنچی

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/11 3:2 عصر

این عکس متعلق به سید جلیل القدر آقا سید مسیح پرپنچی ست.
ایشان از جمله سادات محترم و دوست داشتنی اقوام سید خانم هستند.

که من به خاطر برخورد خوب و پر مهر محبتشان شیفته شان بودم.

 

                  سید مسیح پرپنچی

 

    پانوشت: انشالله خدای متعال ایشان را غرق رحمت کند و میهمان جد بزرگوارشان حضرت اباعبدالله باشن...




کلمات کلیدی :

پر طلا کتابی برای نوجوانان

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/10 3:2 عصر

به نام خدا

1 پرطلا

عالان پرند? زیبا و کمیابی را با قرار دادن تله شکار می‏کند. پرنده، دانه و خوراکی‏هایی را که در قفسش ریخته می‏ شود، نمی ‏خورد.

دوستش پیشنهاد می‏کند پرطلا را به خاطر زیبایی‏ اش تاکسی درمی کنند.

ولی عالان نمی ‏پذیرد و روز بعد با مشاهده فیلم مستندی متوجه می‏شود چنین پرنده ‏ای بومی ایران نیست.

حرف مادرش را گوش می‏کند و پرطلا را در محلی که در دام انداخته بود رها می‏کند.

 

 

                         
                               پر طلا محمد علی گودینی

2 کله کهنه

فضل الله پسر روستایی با نام مستعار فرشاد، به اتفاق خانواده ‏اش در شهر زندگی می‏ کند.

همراه فرشید دوست تهرانی ‏اش که به فیلم‏سازی علاقه‏ مند است برای ساختن فیلم مستندی به روستای پدری‏ اش می‏آیند.

فرشاد نگران لو رفتن نام واقعی خود است. فرشید هم به امید اینکه فیلم مستندش در یک جشنواره خارج از کشور برنده بشود تا بتواند پناهندگی بگیرد،

تصمیم دارد در فیلم چهره ‏ای سیاه و عقب‏ مانده از جامع? ایران نشان بدهد.

اما فضل الله در سکانس آخر سگ و گربه‏ ای را داخل سبدی می ‏اندازد و نام واقعی‏ اش نزد فرشید لو می‏رود.

3 سه راه چهار درختی

جمال با سفارش پدرش، همراه عموی کوچک‏ترش برای وصول طلب پدر از پسر عمویی که در روستایی دیگر دکان دار است،

راهی آنجا می ‏شود. ولی پسر عمو آدم خالی‏بند و بدحسابی است و هر وقت هم که دروغ می ‏گوید یک چشمش را می ‏بندد!

این بار هم با وعده ‏های دروغین و هم گذاشتن یک چشم، آنها را دست به سر و روان? روستای خودشان می‏ کند!

4 گونی‎های چهار خط

جمال در غیاب پدر، در دکان فروشندگی می‏کند.

دو مرد شیاد شهری به بهان? خرید وارد مغازه می‏شوند و با اغفال جمال دو گونی چهار خط تخم? آفتابگردان را به سرقت می‏برند.

پدرش در بازگشت از شهر، متوجه قضیه می‏شود و با پرسیدن نشانی سارق‏ها و وانت آنها بلافاصله همراه پسرش راهی شهر می‏شوند

و با دیدن گونی ‏ها کالای سرقت شده را از بارفروشی مال خرها پس می‏ گیرد.




کلمات کلیدی :

شهید شاعری و کارگشایی از هم رزمش

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/3 12:35 عصر

 

 1 چند وقتی پیش توی همین شبکه های مجازی توسط یکی از دوستان وارد گروهی شدم که متشکل از دوستان و هم محلی های قدیمی بود.

اما حالا خیلی وقت است که در محل نیستند. ومناطق دیگر تهران ساکن هستند.

توی گروه با خیلی از دوستان قدیمی برادرم آشنا شدم. و صحبت از کتاب چتربازی در امواج شد.

و خوشحالی دوستانش از چاپ این کتاب و پیشنهادات ونظرات و خاطرات جدیدی داشتند.

2 چند روز پیش آقای زینتی فر دوست و هم رزم برادرم را دیدم. خوش و بشی کردیم.

از اداره بیمه آمده بود گفت چند ماهیه درگیر جمع کردن سوابق بیمه ام هستم.

گفتم: "انشالله که کارت راه بیفته. راستی با برخی از بچه های قدیمی محل که هم سن و سال خودتونن ارتباط گرفتم.

سراغتو ازم گرفتن، موردی نداره شمارتونو بهشون بدم؟"

نگاهی بهم کرد و گفت مشکلی نداره عزیزم از بچه های رزمنده هر کی رو دیدی شماره بده، مسئله ‏ای نداره...

 آقا منوچهر رفت خونه؛ منم رفتم یک سری به سیدخانم بزنم.

 

.                 شهید شاعری

فردا بعد از ظهر آقای زینتی فر تماس گرفت. خوشحال بود. گفت رضا جان خدا خیرت بده! 

جمع آوری این کتاب باعث شد من چند تا از دوستان قدیمی مو پیدا کنم. حقیقتش دیشب آقایی تماس گرفت و حال و احوال کرد.

اول خودشو معرفی نکرد. بعد چند دقیقه ای گفت من سعید یاسری هستم از بچه های قدیمی مسجد حمزه...

شماره شما رو از رضا شاعری گرفتم. عکس جواد چریک رو فرستادش برام. یاد شما افتادم. که خیلی باهاش دوست بودی...

آقا منوچهر همین طور پشت خط داشت صحبت می کرد و من گوش می دادم.

ایشون ادامه داد: رضا جان! وقتی آقای یاسری داشت خداحافظی می کرد.

گفت راستی آقا منوچهر من تو اداره بیمه کار می کنم، اگر کاری چیزی بود بهم بگو از دستم بر بیاد حتما کمک ات می کنم!!

یکهو یاد مشکلی که در اداره بیمه داشتم افتادم. بهش گفتم و اتفاقا مسئول همین کار تو اداره بیمه آقای یاسری بود...

خوشحال شدم بیشتر از این بابت این که عکس جواد، هم نشینی با جواد باعث شد بعد از سال ها یه دوستی از من یاد بکنه و زنگ بزنه.

من قطعا ایمان دارم که این مشکل رو جواد برام حل کردش...تا بهم یاد آوری کنه هنوز هواسم بهت هست!! J

فردا مطئنم که کارم راه می افته. این اتفاق برام جالب بود. روحمو شاد کرد گفتم به تو هم بگم یقیننا باعث شادی تو هم میشه!!

خداحافظی کردیم. من غرق در شادی و روشن تر شدن مفهوم آیه "وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ? بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ" آیه 169 سوره آل عمران

(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.

 

پانوشت 1: آقای زینتی فر فردای همون روز کارش راه افتاد

پانوشت 2: توی سال های گذشته هر بار آقا منوچهر راجع به جواد دادشم صحبت می کرد می گفت:

جواد خدا بیامرز ؛ چه وقتی زنده بود، چه وقتی شهید شد. همیشه کارای دنیایی ش زود راه می افتاد

وقتی شهید شد. با توجه به اینکه تقریبا چیزی از صورتش باقی نمونده بود، وقتی برای شناسایی رفتیم.

توی معراج الشهدا جز شهدای اولی بود که از معراج خارج شد. هر واحدی میرفتیم مدارکش برای امضا روی میز آماده بود...

 

 




کلمات کلیدی :

مهتاب وسط یک شب سیاه

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/9/2 5:7 عصر

 

چادر سیاه دور سرت مثل اینکه   مهتاب می شوی وسط یک شب سیاه

صهبا شاعری




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ