یاد میگیری چه طور با لبخند گریه کنی
چند وقت پیش با یکی از نزدیکانم که به ناچار مجبور شد پدرش را در خانه سالمندان بگذارد، سری به آنجا زدیم، تا رتق و فتق امور اداری و مالی پدر را انجام بدهد و هم سری
به پدر پیر و ناتوانش بزند.
پدر قصه ما با دیدن جوان رشیدش بر روی زانوان خمیده و تکیده اش ایستاد و از خوشحالی سر از آسمانها درآورد، با پاهای لرزان و با صدای به به مدام به سمت پسرش آمد،
صحنه غم انگیز؛ اما قشنگی بود، چند لحظهای نگذشته بود که چهره پیر مرد دیگر آن غم و اندوه را نداشت، چشمان پر از غرورش، شور و شوق عجیبی داشت، پسر رفت اتاق
رئیس، و من توی حیاط در میان پدران و مادران ماندم.
پیر مردی به سمتم آمد، آدم خوش ذوق و خوش مشربی بود. از هوا گفت از آدمها، از روزگار، روزگار خوب خوش و یا بدی که داشته......
از فرزندان برومندش...... که حالا برای خودشان خانم و آقایی شده بودن حالا دکتر و مهندسی ......
آری فرزندانش...... چه با غرور صحبت میکرد
به او گفتم پس چرا پیش آنها نیستی....؟؟
مکثی کرد اما قاطع به من گفت: فرزندانم خودشان زندگیای دارند سرشان گرم است، من اگر پیش آنها باشم برایشان سخت می شود.... نمیخواهم خدای نا کرده جلوی
پیشرفتشان را بگیرم ...... نمیخواهم .....
حقوق بازنشستگی بود..... گفتم بیایم اینجا از آب و هوای خوش اینجا استفاده کنم، پرستار دارم.... غذایم به راه است ..... دوستان خوبی، دارم کمی نگاهش کردم ... خندید ....
نمیدانستم چه بگویم.... اما خوب در چشمانش غم را میتوانستی بخوانی..... به راهش ادامه داد.... همه را سر شوق میآورد...
لحظهی نگذشته بود ... به حالش غبطه خوردم .... به منش بزرگش... به منش پدر دوستم که با دیدن فرزندش خوشحال میشد . . . و با رفتنش ناراحت؛ به حال و دلشان غبطه
خوردم که حتی در این حال حامی فرزندانشان هستند و آنها را کوچک نمیکنند، اما از درون میسوزند و آب میشوند. غبطه خوردم به حال پدر و مادرم که نافرمانی مرا سالها
تحمل کردند ..... و ملایمت کردند.
مهندس با سوادی را دیدم که همین حال و روز را داشت مرا به جمعشان خواند... کمی صحبت کردیم . . . در آخر حرفهای مهندس مرا یاد جمله ای انداخت جملهای که در خور حال و روز آنها بود....
(( وقتی به همه محتاجی و نمیتونی هیچ کاری بکنی، یاد میگیری که چه طور با لبخند گریه کنی . . . ))
دقیق های بعد دوستم آمد، وقت رفتن بود، اندام خشک پیر مرد در آغوش پسر جوانش محو شده بود، پسر غمگین بود....
اما پدر هنوز میخندید.... «یاد میگیری چه طور، با لبخند گریه کنی . . .»
و من به حالش باز غبطه خوردم، پیشکش به روح پدرم فاتحهای نثار کردم و برای سلامتی قوت قلبم مادرم، آرزو کردم .... آرزوی عمر با عزت ...
درب آسایشگاه چشم های، چشم به راه پیر مرد را قاب گرفت....
رضا شاعری
کلمات کلیدی :