قلب کوچک عطیه بزرگترین بانک جهان اسلام
بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک کوچک عطیه بود که همراه با یک نامه و چند قطره اشک، رهسپار جنگ با تانک شد؛ «به نام خدا. سلام بابا. توی این مدت که تو نبودی، هر چی از مامان پول توجیبی گرفتم، ریختم داخل قلک. خیلی پول شده. باهاش تفنگ بخر و با دشمن خمینی بجنگ. اینجا خیلی جای تو خالی است. منتظر می مانم تا برگردی. مامان دارد شام درست می کند. بشقاب تو را می گذارم کنار. هفته بعد نه، اون یکی هفته، می شود 5 ماه که مرا بوس نکردی. دلم برایت یک ذره شده. دیروز رفتم برایت یک قلک نو خریدم و باز هم برایت پول جمع می کنم و می فرستم جبهه که گرسنه نمانی. برای خودت بیسکوئیت بخر. راستی بابا! تانک خیلی گرونه؟!… هر وقت دلت هوایم را کرد، قلک را بوس کن. جای اشکام روش معلومه… دیروز دیکته شدم 19 چون که صلاح را با سین نوشتم؛ دلم نیامد، وقتی تو داری با دست خالی می جنگی! دوسِت دارم. عطیه».
***
بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک کوچک عطیه بود؛ قلکی شبیه نارنجک، پر از 20 تومانی هایی که پشت آن، کارگران مشغول «جهاد اقتصادی» بودند در خط مقدم خدمت. قلکی شبیه نارنجک، پر از مواد مذاب عشق. قلکی شبیه تنگ ماهی که پول خردهایش، «سکه بهار شهادت» بودند. ضامن این قلک، قلب کوچک عطیه بود که وقتی پدر، شلمچه رفت، داشت تند تند می زد. 20 تومانی ها تا خورده بودند، اما کارگران راست قامت، ایستاده بودند به کار. نخاع یکی از بولدزرچی های سه راه شهادت، نخ اسکناس بود که اصل بود. یکی شان پدر عطیه بود. از بچه های جهاد. در جبهه داشت می جنگید، که قلک دخترش را دید. آقا مرتضی، قلک را بوسید و زد زیر گریه. قلک بچه های دیگر هم بود. شده بود کوهی از قلک. این تنها بانکی بود که جز خط مقدم جنگ، در هیچ کجای دیگر، شعبه ای نداشت، اما برای خرید تانک، هیچ کدام از شهدایی که عرق ملی داشتند، نتوانستند در این بانک، LC باز کنند. هنوز کارت ملی نداشتند. مدارک شان ناقص بود. وصیت نامه داشتند، ولی شناسنامه های شان باطل شده بود. قلک ها اما کوهی از پول بود؛ پول خرد. پول های توجیبی. اسکناس هایی که نمی شد با آن تانک بخری، اما دل پدر را، چرا! در این بانک، همه رزمندگان، رفتند و گشایش اعتبار کردند، گریه های زلال شان را در موسسه خیریه اصحاب الحسین علیه السلام.
***
بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک اول عطیه بود؛ دومین قلکش کمی دیر رسید به جنوب. با پول آن فقط می شد تابوت بخری، برای یک پیکر قطعه قطعه. تابوت، سنگین تر از پیکر آقا مرتضی بود. سنگین ترین بخش پیکر آقا مرتضای بی سر، اولین قلک عطیه بود. روی قلک، قطرات خون، داشتند بوسه می زدند بر قطرات اشک، اما داخل جیب پیراهن آقا مرتضی، نامه ای بود به عطیه. «سلام دخترم! خیلی وقت ندارم که برایت توضیح بدهم. اینجا جنگ بالا گرفته. قلک را نگه می دارم که اگر برگشتم، برایت یکی از آن عروسک هایی را بخرم که به تو قول داده بودم. حسابی شرمنده ام کردی. به مامان سلام برسان. درست را خوب بخوان. دلم برای شیرین زبانی هایت تنگ شده. قربانت بابا مرتضی».
***
چند روز پیش، یعنی 25 سال بعد از شهادت پدر، عطیه، بزرگ ترین بانک جهان اسلام را رسما افتتاح کرد. همه پول های داخل قلک، هنوز هم خاکی بودند الا اسکناسی که آقا مرتضی، آخرین لحظات زندگی اش، از جیب پیراهنش انداخته بود داخل قلک. یک اسکناس 20 تومانی پر از قطره های خون. عطیه این اسکناس را گذاشت لای قرآن سفره عقد و با مابقی پول قلک، رفت همان عروسکی را خرید که پدرش قول داده بود. عروس رفته بود گل لاله بچیند.
کلمات کلیدی :