سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بدی های برادران را فراموش کن، تا دوستی شانرا پایدار کنی . [امام علی علیه السلام]

هم بازی

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/11/11 8:29 عصر

صبحی، نشسته بودم در خانه و مشغول نوشتن پلاک برف و بارانی ستون پلاک روزنامه جوان بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم. دختر خانمی، شال و کلاه کرده، که گمانم کمتر از 7 سال داشت، گفت: می بخشین آقا! شما یه دخترکوچولو ندارین که بیاد با من برف بازی کنه؟!
گفتم: نه کوچولو!
دخترک آهی کشید و سرش را پایین انداخت و با انگشتان کوچکش، ریشه های شال گردنش را دست گرفت و رفت. بفهمی نفهمی داشت پایش را زمین می کشید.
در را بستم. نشستم به نوشتن ادامه پلاک. اصلا نفهمیدم چی نوشتم. همه اش به دخترک فکر می کردم. حتی خواستم بی خیال پلاک شوم و بروم با دخترک، برف بازی کنم، که یاد جمله اش افتادم. او مرا نمی خواست. هم بازی می خواست؛ یه دخترکوچولو.

***

خانه ما یک واحد است از آپارتمانی که دقیقا نمی دانم چند طبقه است. این را هم نمی دانم که دخترک در میان این همه واحد، زنگ چند خانه را زده بود و به چند نفر، رو انداخته بود.
هنوز هم دلم پیش دخترک است و دلم دارد برایش می سوزد و البته برای خودم. از اینکه حتی «یه دخترکوچولو» هم نیستم تا به درد بازی دختر کوچک دیگری بخورم، احساس حقارت می کنم. احساس کوچکی، از عدم کودکی!




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ