این داستان واقعی ست . .. .
نشسته بود وسط کوچه کنار بچههایش گریه میکرد.
موسی پرسید: چرا گریه میکنید؟
زن گفت: تو هم مثل بقیه میپرسی و میروی!
موسی دوباره پرسید.
زن جواب داد: بچههایم بی پدرند، گاومان هم مرده، به نان شب محتاجم.
ایستاد کنار کوچه و شروع کرد به نماز خواندن.
زیر لب چیزهایی گفت و چوب را برداشت و زد به گاو.
حیوان خودش را تکان داد و بلند شد.
زن بدنبال موسی دوید و صدا زد: تو عیسی بن مریم هستی؟
موسی پاسخ داد: عیسی بن مریم نه! موسی بن جعفر.
کلمات کلیدی :