و خدایی که فراموشش کردم .. . ظلمت نفسی
امروز برف آمد
هوا سرد
خیابان 16آذر
یک بار دیگر قدم زدن
یک تجربه ی دیگر در خیابان دوست داشتنی من
تنها قدم میزنم
اما
دست هایم که یخ می کنند،
سرم که سنگین می شود،
چشم هایم که تار می بینند،
از تاریکی که می ترسم،
قلبم که از تنهایی فشرده می شود،
زیاد به مرگ فکر می کنم...
به تنهایی شب اول قبر..
به روزهایی که رفتند،
به کارهایی که نکردم،
به خدایی که فراموشش کردم..
این روزها زیاد به مرگ فکر می کنم..
دلم می خواست عنوان این پست، تمام دعای کمیل رو می نوشتم.
کلمات کلیدی :