از اروند
آب آورده بودش کنار ساحل. تازه جان داده بود. مرد نزدیک شد، میترسید.
چاقو را نزدیک برد، شکمش را درید. از سر کنجکاوی، که شاید مرواریدی خورده باشد.
چند بار ضربه زد، شکمش پاره شد. چاقو را برد داخل، گوشتهای شکم کوسه را میبرید و کنار میزد که سر چاقو گیر کرد به یک زنجیر. اطرافش را برید. زنجیر نبود، پلاک بود.
کلمات کلیدی :