اتفاق
خاطره ای از شهید فرخ بلاغی درباره شهید شاعری (از همرزمان شهید شاعری و شهید فرخ بلاغی )نقل شده.
از منطقه برمیگشتیم با چنتا تا اتومبیل جنگی. روزگار خوشی بود. جنگ با تمام سختی هاش دوران خوبی بود. داخل ماشین با هم شوخی میکردیم جواد یه مرمی فشنگ برداشته بود و مثل یه گردن بند با یه زنجیر دور گردنش انداخته بود توی ماشین داشت بایکی از بچه ها کشتی میگرفت و به شوخی برای هم کری میخوندن که حسین دست انداخت دور گردن جواد بندو کشید. که همین باعث شد گردن بند گره بخوره و وجواد سخت نفس بکشه اول فک کردیم اتفاق خاصی نیس اما دیدیم اگر کار ی نکنیم دستی دستی جوون مردم تلف میشه. با اشاره به راننده ماشین رو نگه داشتیم اما کاری از پیش نبردیم. تا اینکه ماشین بعدی رسید. فرخ بلاغی پیاده شد پرسید چی شده؟ وقتی حال جواد رو دید دستی بگردن بند انداخت وخیلی راحت باز شد. همه با هم صلواتی فرستادیم به شوخی هی گفتیم باباا فرشته نجات کجابودی؟؟؟ یعقوب(شهید فرخ بلاغی) نگاهی به ما کرد و گفت من فرشته نجات نیستم این آقا جواد ما این همه راهو نیومده که اینطوری مفت از دنیا بره. جواد ایشالا جای دیگه از دنیا میره ایشالا که قسمتش شهادته . . .
اون روز تمام شد و چن سال بعد جواد به درجه رفیع شهادت نازل شد
کلمات کلیدی :