سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر گاه روزی بیاید که در آن بر دانشم نیفزایم، پس در آمدن خورشید آن روز بر من خجسته مباد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بازرسی داستان کوتاه

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 91/7/1 9:10 عصر

پشت فرمان ماشینش نشسته بودودر تاریکی شب داشت تنها بر می گشت خانه.

ضبط ماشین داشت برای خودش می خواند.

رسید به جلوی مسجد، چند مانع و چند نفر که لباس خاکی به تن داشتند نشان می دادکه به پست ایست بازرسی رسیده.

ایستادوشیشه ماشین را پایین کشید.

جوانی همسن خودش سرش را کنجکاوانه آورد داخل وگفت:" کجا؟ گواهینامه و کارت ماشین؟"

گفت:" سلام! دسته پلیسه"

جوان به سمت مسن ترین خاکی پوش که به نظر فرمانده آنها بود و بعد از چند دقیقه به همراه او برگشت.

فرد مسن تر گفت:" پیاده شو! بچه ها بیاین"

از ماشین پیاده شدو به 7،8 نفری که داشتند کنجکاوانه ماشینش را می گشتند نگاه کرد.

وقتی به خانه برگشت به عکس پدرش خیره شد با همان لبخند همیشگی و لباس خاکی.




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ