باران 1361
آخرین روز شهریور سال 1361 بود. باد پاییزی توی کوچه پس کوچه های محله سه راه آذری گاهی گُداری برگ های ریخته بر زمین را جارو می کشید.
از ابتدای خیابان قدرت پاکی سرازیر شده بود؛ خرامان خرامان با خود فکر می کرد؛ رسید دم درب مسجد حمزه سیدالشهدا "ع"
نگاهی به قد و بالای مسجد کرد...مثل همیشه خاطراتش از کودکی تا به امروز در مقابل چشمانش در کسری از ثانیه مرور شد
انگار یک آرامش عجیبی داشت. شهر در نگاهش حال و هوای دیگری داشت. در نگاهش انگار سبزترین پاییز زندگیاش جوانه زده بود. همه جا در نگاه امیر تازه بود. آرام بود، آرام تر از همیشه؛ با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه شود. رسید سر کوچه الماسی؛ رفت توی قنادی "سلام عمو صفر 2کیلو از این شیرینی کشمشی ها بکش برام"
خیره امیر خان!
"میخوام برم خونه جواد شاعری برای عرض تبریک، محمدرضا دامادشون شده...گفتم شاید دیگه فرصتی نشه! فردا صبح علی الطلوع عازمم... خلاصه حلالمون کن حاجی... بدی، خوبی دیدی به بزرگی خودت ببخش.. آدمیزاده دیگه .. شاید..."
عمو صفر همین طور که شیرینی را بسته بندی میکرد گفت: زبونتو گاز بگیر جوون! ایشالا صحیح و سالم برمیگردی؛ خدا جوونایی مثل شما رو برا خانواده هاتون و ما نگه داره؛ بیا پسرم اینم شیرینی؛ ایشالا عروسی خودت"
امیر پول شیرینی را حساب کرد و از درب مغازه بیرون زد
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در آمد. جواد در را باز کرد و رفیق و هم رزمش را به سمت اتاق مهمانی راهنماییش کرد. سیدخانم چایی آورد و حال مادر امیر را پرسید. با نگاه آرام و سر به زیر امیر شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با لبخندی معنی دار گفت:" مامان تا میتونی الآن امیر رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ امیر نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه..."
_ "نه.. خدا نکنه، اینطوری نگو مادر...، ایشاا... میره و صحیح و سالم بر میگرده. ماشالله جوونه، مادرش میخواد عروسیش رو ببینه..."
مادرش میخواد عروسیش رو ببینه..."
"نه!...مادر من! گفتم که این داداشمون میخواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمی گرده، نمیبینی بچه ام چقدر نور بالا میزنه؟"
این مرتبه نگاهش را برگرداند به امیر و گفت:
مگه نه امیر؟؟!!
یعقوب فرخ بلاغی فقط لبخند ساده ای زد و سرش را انداخت پایین، کسی چه می داند توی دلش چه می گذشت؛ شاید خنده ای از سررضایت...
پانزده روزی از پاییزگذشته بود و امیر روی دوش اهل محل برگشت؛ تشییع پیکر امیر فرخ بلاغی با اولین باران پاییزی انجام شد...
سی ویک سال از آن زمان میگذرد، هر وقت
از کوچه شهید امیر"یعقوب" فرخ بلاغی رد می شوم با خودم فکر می کنم اگر این تابلو نبود،
من الآن ازصمیمی ترین دوست برادرم یاد می کردم؟؟
رضا شاعری
کلمات کلیدی :