خاطره از اولین عکاسی ای که رفتم
4ساله بودم عاشق عکس، دوست داشتم یه دوربین عکاسی داشته باشم...
پدرم برایم یک دوربین از این اسباب بازی ها گرفته بود. که دلم خوش باشد.
از آن دوربین های شکاری هم دوست داشتم. منتظر بودم که کمد جادویی بابا برا انجام کارهای شخصیش باز بشود...
می رفتم و با کلی التماس بند دوربین رو چند لحظه ای می انداختم گردنم و توی اتاق 20 متری با دوربین حرفه ای خوش بودم...
بعدها همان دوربین را پدر برای مخارج بیمارستان برادرم فروخت..
همیشه اولین ها توی زندگی آدم ها ماندگارتر هستند. می خواهد تلخ باشد یا شیرین
مدت ها بود پدرم قول داده بود که برویم عکاسی و یک عکس یادگاری بیاندازد برایم. چند روز پیاپی بود که منتظر بودم .
و تا صدای ماشین بابا می اومد. به طرفه العینی کنار ماشین حاضر بودم تا برویم امامزاده حسن وعکس بیاندازیم.
البته هر روز اتفاقی می افتاد و نمی شد برویم.
تا اینکه روز موعود فرا رسید و بالاخره رفتیم.
دم درب ورودی داشتم با ذوق وشوق دوربین های عکاسی را نظاره می کردم. و عکس های داخل ویترین را..
چند لحظه بعد آماده شده بودم برای انداختن عکس. از همان دوربین قدیمی ها که عکاس یک تکه پارچه می انداخت روی سرش.
چنان نور قوی ای زد که چشمان برق برق می زد. رنگ لباسم را بنفش می دیدم. J
فکر می کردم همین الان عکس را تحویل می دهد. اما غافل از اینکه باید یک هفته منتظر باشم
سناریوی جدید آغاز شد و من هر روز وقتی صدای ماشین پدر می آمد دم در منتظر بودم تا برویم و عکس را بگیریم...
خاطره اولین عکس رسمی زندگی ام..آن گیر دادن هایم.. آن چند روزی که پدرم پیگیر عکس بود... برای ماندگار شد...
روزی که بابا رفت عکس را بگیرد تا برگردد خانه . غلو نباشد بیش از 10 بار رفتم تا دم در... دفعه ی آخر دیدم عکس را از داخل پاکت در آورده و آماده کرده و از دور نشانم داد. لبخندی زد... خوشحال بودم...از همان خوشحالی های کودکانه... دستان پدر را محکم گرفتم و راهی خانه شدیم...
http://upload7.ir/viewer.php?file=53786874452932838370.jpg
کلمات کلیدی :