سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]

مصاحبه با مادر شهید صبوری

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 93/12/23 2:44 عصر

 

بسمه الله تعالی

صبح روزسه شنبه 12 اسفند ماه قرار بود از مادر شهید بهروز صبوری در خبرگزرای  شبستان مصاحبه ای تهیه کنیم.

ساعت 8 صبح از دم مسجد حمزه سیدالشهدا "ع " آژانس گرفتم و چند دقیقه  بعد رسیدیم سر کوچه شهید امانی. روی ستون برق، روی بنر کوچکی  نوشته بود؛

اولین مجلس یادبود شهید بهروز صبوری چهارشنبه بعد از نماز مغرب و عشا در صحن امام زاده حسن "ع" برگزار می شود...

وارد کوچه شدم. خانه قدیمی و فرسوده و عکس شهید صبوری نشانه منزل مادر بود. زنگ را زدم. پیرزن آماده بود. در را باز کرد و با همان بلاغت کلام همیشگی اش سلام و احوالپرسی کرد.

رفت تا چادر سر کند و کیف ش را بیاورد. راه افتادیم. از خروجی خیابان شهید صبوری که وارد خیابان قزوین شدیم. رو کردم به مادر شهید صبوری.

گفت : ای وای مادر عینکم جا مونده. برگشتیم. طفلک ، قدمهایش را یکی دو تا برمی داشت ، عینک را برداشت و لحظاتی بعد راه افتادیم. 2

یا 3 مشت شکلات کاکویی به من و آقای راننده داد. و گفت فردا عروسی پسرمه و شروع کرد به نقل خاطراتش. از زحماتی که در این سی سال گذشته کشیده تا نشانی از فرزندش پیدا کند.

از لابه لای حرف هایش چند نکته جالب و حائز اهمیت در آوردم. که شاید کمتر به آن پرداخته و یا شنیده باشید.

می گفت خانه را نذاشتم بسازنند. گفتم: «بچه ام بهروز بر می گرده یه وقت، خونه رو پیدا نمی کنه»

 

                                  شهید بهروز صبوری

خاطره دیگری نقل کردند و من این نکته برایم یقین شد که تربیت اسلامی و الهی در خود مادران و پدران شهدا وجود دارد. و شاید کمتر به آن پرداخته شده است.

خاطره ای نقل کردند از مادر شهید عزیز؛ اسماعیل محمدی می‏گفت:« مادر شهید اسماعیل محمدی  از اقوام ما بودند و ما ایشان را زن دایی صدا می کردیم. که الان چند سالی ست ایشان مرحوم شده اند. گویا در یکی از خیابان های اطراف محل، ماشینی به او می زند. و علیرغم اینکه حال مساعدی نداشتند تمامی فرزندانشان را جمع می کنند برای اتمام حجت ؛ که اگر اتفاقی برایم افتاد، مبادا با این بنده خدا کاری داشته باشید....»

 این عمل صالح زن دایی برای من زیبا بود و من از ایشان یاد گرفتم گذشت و ایثار را...

گذشت و سالها بعد خودم در خیابان قلعه مرغی دچار سانحه شدم. پسر جوان و مودبی بود. حلالش کردم به فرزندانم هم چیزی نگفتم که مبادا مشکلی برایش پیش بیاید...

مادر بزرگوار شهید صبوری که حالا یک سالی هست فرزند برومندش را در محله امام زاده حسن (ع) به خاک سپرده چند ماهی ست آرام و قرار گرفته.

می گفت: « پسرم الان یک ساله آروم شدم، من سی سال دنبال بهروزم بودم.آخر بهروز به من رحم کرد پیدام کرد...»

با خودم می اندیشم: مادر جان! شاید اگر این بلاغت کلام را نداشتی . فرزند شما هم، در بهترین حالت ممکن، در سکوت خبری در بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده می شد.

روزی که بهروز صبوری در محله امام زاده حسن (ع) تشییع شد 49 سال بود و بچه های محل 49 کبوتر در آن روز پروزار دادند.

پیرزن مهربان هم محلی ما می گفت : در کنار پسرم یک شهید گمنام بود ابتدا به آن شهید گمنام سر زدم چرا که آن مادر نداشت و لحظه ای که بر سر جنازه پسر شهیدم رفتم از عسل برای من شیرین تر بود  

.  لحظه ای که بالای قبر پسرم رفتم از عسل برایم شیرین تر بود...

لذت می برم از هم نشینی و مصاحبت با چنین هم محلی هایی، مصاحبت با مادری که در همین چند ساعتی که با ایشان صحبت کردم، چند نکته اخلاقی یاد گرفتم و عمل گرایی را در رفتار ایشان دیدم.

چیز کمی نیس بالای قبر فرزند خود بروی، فرزندی که سی ویک سال دنبالش بودی. اما اول به همسایه اش سر بزنی...

خدایا عاقبت ما را بخیر کن و شهادت را روزی ما قرار بده....

   رضا شاعری 23 اسفند 1393

 

 

 




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ