سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت و تملّق روا نیست، جز در جستجوی دانش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

آ سید طاهر پرپنچی

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 94/7/13 12:39 صبح

بسم الله  ...
رفته بود کنج دیوار و مدام در تارهایی که به هم تنیده بود تاب می خورد  .
قد و قامتی کوتاهی داشتم، شاید 7یا 8ساله بودم. تکه چوبی برداشته بودم هی میپریدم تا بزنم روی سرش و خانه اش را خراب کنم.
در اتاق باز شد و پیرمرد وارد شد سوز سرما از لای در به اتاق هجوم آورد نگاهی کرد، آب وضو گوشه آستینش را خیس کرده بود و عینک ته استکانی اش را با انگشت اشاره روی صورتش جابه جا کرد. دستی به ابروهایش کشید و با زبان ترکی گفت: نه ایش گورر سن اوغلوم جان!؟
آسدطاهر ابوی مادر بود، اهالی #حسن_آباد_سادات# سیدآقا بالا صدایش میکردند، پدرش سید آقا از روحانیون و بزرگان روستا بود و برای همین آسید طاهر را #سید_آقا_بالا# یعنی آقا سید کوچک خطاب میکردند.
با دست اشاره ای به من کرد و گفت

 

                         سید طاهر پرپنچی

 

 

 

این عنکبوت ها را کاری نداشته باش پسرم و همین طور که داشت حرف میزد از درب سالن وارد اتاق پشتی شد و گفت بیا تا برایت قصه ای بگویم، قصه عنکبوتی که وقتی رسول مهربانی از دست فتنه کفار گریخته بود و بر در غاری که رحمه اللعالمین مستقر شده بود، تاری به هم تنید که گویی سالیان درازی ست آنجا خانه ساخته است.
قصه که تمام شد قرآنش را باز کرد و مثل هر شب سوره واقعه را شروع به خواندن کرد...
حیف که خیلی کوچک بودم و پر کشید...
پیرمرد باصفایی بود...
دم انقلاب و در پی حضور جواد داداش در تظاهرات ها، به پدرم گفته بود، انقد به این جواد گیر نده، شک نکن از همون سربازهایی هستش که امام وقت تبعید ازشون گفته بود... به قول جلال آل احمد پیرمرد چشم ما بود...
#سید_آقا_بالا#
#آ_سد_طاهر#پرپنچی#حسن_آباد_سادات#پیرمرد_چشم_ما_بود#پدربزرگ#

 




کلمات کلیدی :

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ