سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ]

ان الله یحب المحسنین . . . محسن ها

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/6 1:29 صبح

هر دو محسن بودند.

یکی گلستانی و دیگری گودرزی.

به هم که می رسیدند، با دست به هم اشاره میکردند و می گفتند:

 ان الله یحب المحسنین 

 خدا محسن ها را دوست دارد.




کلمات کلیدی :

نامه طنز سرگشاده حسین قدیانی به سعید تاجیک

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/5 1:6 عصر

نکته: صمیمانه و متواضعانه، از سایت ها و وبلاگ های جسور و شجاعی که در انعکاس این متن، رشادت به خرج دادند، و عدالت و حقیقت را فدای مصلحت و منفعت و سیاست و حتی انتخابات نکردند، تشکر می کنم. بسی مسرورم که هنوز مبارزه با تبعیض و بی عدالتی، مشتری دارد؛ دوستان «عمارنامه»، «خبرگزاری فارس»، «جام نیوز»، «افسران»، «شبکه اجتماعی فارسی ها»، «اخبار سیاسی»، «پایگاه تحلیلی فصل انتظار» و… از همه تان ممنونم. اعتراف می کنم تا به حال هرگز نشده که از انعکاس مطالبم در فضای سایبر، اینقدر خوشحال شوم. دم غیرت تان گرم، دوستان غیور!   

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

چه سلامی، چه علیکی، چه کشکی، چه پشمی! 8 ماه حبسی که برایت بریده اند و «قطعی» هم بریده اند، هشتش، مرا یاد 8 سال دفاع مقدس انداخت که جسم تو علی الدوام در آنجا حبس بود و از آن «حبس قشنگ» که خودخواسته بود، کم می شد دل بکنی و بروی مرخصی! اما آن 50 ضربه شلاق، سوزشش، مرا یاد سوز سرمای زمستان والفجر 8 انداخت که هنوز به شدت سالگردش است! 50 یا 100 یا اصلا 3 هزار میلیارد ضربه شلاق را، تو بگو که حتما و قطعا، راحت تر می شود تحمل کرد تا شلاق رد شدن از عرض اروند که آب وحشی اش، موج نداشت! لاکردار رسما موجی بود!! یادت هست؛ امواج موجی اروند وحشی، چه شلاقی می زد روی صورت بچه هایی که خیلی هاشان تا برسند آن طرف اروند، دیگر به کاروان شهدا پیوسته بودند؟! چه شلاقی بودها!! لیاقت شهادت داشتی، حالا شلاق نمی خوردی از روزگار. همین زنده ماندن تو، بدترین شلاق هاست که 50 شلاق قوه قضائیه جمهوری اسلامی، هیچ است پیشش!! شلاق زنده ماندن بعد از «جبهه والفجر» و شلاق مشاهده این همه جبهه که توش، کت شلواری زیاد پیدا می شود، اما لباس خاکی، نه! اختلاس شاید، اما اخلاص، نه!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

دم «ننه علی» گرم، که نه متحد بود و نه پایداری!! خوب موقعی رفت!! و الا باید بی بصیرتی می کرد و توی برگه رایش، اسامی لیست «جبهه والفجر 8» را می نوشت!! دم «ننه علی» گرم که با رفتنش، به جای «انتخابات»، تحریم کرد این «افتضاحات» را!!… جبهه متحد! جبهه پایداری! جبهه منتقدین دولت، جبهه ایستادگی! جبهه بصیرت! جبهه انقلاب اسلامی! جبهه طرفداران دولت! غلط کرده اید شماها! همه تان با هم! سر و ته یک کرباس اید شماها!! جبهه، جبهه، جبهه، جبهه!! جبهه فقط «جبهه شهدا». شما جبهه نیستید! به نام نامی «جبهه» دروغ بسته اید! شهدا دشمن را می زدند، نه همدیگر را جلوی چشم دشمن!! گاهی هم اگر دعوا لازم بود، به وقتش شهدا دعوا می کردند، نه جلوی چشم دشمن!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

راستی! تا یادم نرفته باید بگویم که 50 ضربه شلاقی که برایت بریده اند، پنجاهش مرا یاد 2 چیز انداخت: یکی آن 50 شهیدی که در یک وجب جا توی جاده ام القصر، جا شده بودند، یکی هم اسکناس پنجاه تومنی باقی مانده روی دست یکی از همین 50 شهید والفجر 8 که رویش نوشته شده بود: این پول را برگردانید دست دخترم زهرا… اینجا وقت نشد بروم و آب نبات بخرم برای خودم! به دخترم سلام مرا برسانید و بگویید؛ اروند، وحشی تر از آن بود که سوپری داشته باشد!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

دیروز 300 هزار شهید در یک «جبهه» جا شدند، امروز در این همه جبهه، 300 نماینده جا نمی شوند!!

دیروز در گلیمی جا می شدند شهدا، امروز در اقلیمی نمی گنجند سیاسی ها!!

دیروز احساس تکلیف، عطر شهادت می داد، امروز بوی قدرت می دهد!!

دیروز «جبهه»، پروازمان می داد، امروز جبهه ها زمین گیرمان کرده است!!

دیروز به «جبهه» که می رسیدیم، اختلافات مان فراموش می شد، امروز داخل جبهه ها، تازه، اول دعوای ماست!!

دیروز جانباز ویلچری، صندلی خودش را می چرخاند، امروز صندلی دارد می چرخاند بعضی ها را!! 

دیروز مجلس در راس همه امور بود، امروز مجلس در راس «حب الدنیا راس کل خطیئه» است!! 

… و امروز، فقط یک اصل دارد اصول گرایی: من و دار و دسته ام برویم مجلس، مابقی بالاخره مردود یک جا هستند!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

عده ای روی انحراف، پایدارند، و عده ای روی راست سنتی، متحدند؛ این وسط، بیچاره «جنبش دانشجویی»، که به جای عدالت، زیادی جدی گرفته سیاست را و خیال کرده، دعوای حسین و یزید است دعوای سر قدرت!! تو نه متحدی، نه پایداری، نه فتنه گر، نه دانه درشت، نه احمدی نژادی، نه راستی، نه چپی، و نه حتی جوجه منحرف، که ارزش داشته باشی کک عدالتخواهی جنبش دانشجویی بگزد برایت!! بهانه هم دارند بچه ها! انتخابات نزدیک است و عدالتخواهی به صلاح نیست!! به به از این بصیرت! هم الان ملاحظات جنبش دانشجویی، از ملاحظات خود «آقا» هم بیشتر شده!!!!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

تو می دانی چرا عدالت در جمهوری اسلامی، لااقل به فرموده رهبر همین جمهوری اسلامی، اصلا حال و روز خوشی ندارد؟! و مطلقا راضی کننده نیست؟! من می دانم چرا! چون که همیشه خدا در جمهوری اسلامی، نزدیک یک انتخابات است!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

در این مملکت، به نائب امام زمان، اهانت کنی، «6 ماه حبس مقطعی» برایت می برند،(که البته چون نام پدر طرف، جناب دامت برکاته است، بعدا همین را هم ماست مالی می کنند!!) اما به «ف. ه» اهانت کنی، باید «8 ماه حبس قطعی» تحمل کنی + 50 ضربه شلاق!! + عکس!! + مکث!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

به خدا قسم، عکس خدا را پاره کرده بودی، همچین مجازاتت نمی کردند! به رهبر و امام و خون شهدا و… اصلا چرا راه دور برویم؟! به خود سیدالکریم، ناسزا می گفتی، این همه شلاق برایت نمی بریدند!! هم الان می توانی امتحان کنی! برو جلوی مقبره منور و مطهر شاه عبدالعظیم و به جای سلام، «نامه سرگشاده» خطاب به حضرت عرض کن!! این را با یک نهی از منکر، سر و ته قصه را هم می آورند، اما می دانی قصه چیست؟! در جمهوری اسلامی، مهم ترین مقام مملکت، نه خداست، نه روح خدا، نه «آقا»، نه خون شهدا، نه اصل انقلاب اسلامی و نه هیچ چیز دیگر!! در جمهوری اسلامی، قسیم نار و جنه، «ف. ه» و «م. ه» اند؛ آقازاده های آقای هاشمی!! باور کن عمو!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

با این حال و روز، شک دارم بسیجی باشد آن بچه بسیجی که شلاق همین نظام را نوش جان نکرده باشد! ولله شک دارم! دروغ می گوید، کسی که خودش را بسیجی بداند، اما نخورده باشد شلاق این نظام را! متاسفانه یا خوشبختانه، مهم ترین سند بسیجی بودن هر بسیجی، در این نظام به شدت الهی و به شدت عادلانه، شلاق خوردن از همین نظام است!! و این، هر چند تلخ، اما واقعیت است!! و هر چند نباید باشد، اما هست!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

برو زندان، خودت را معرفی کن و چند تا هم شلاق به جای من بخور!! من اعتراف می کنم که بارها و بارها حرمت خاندان اشراف را شکسته ام!! بارها و بارها بد و بیراه گفته ام نثار راس فتنه!! اعتراف می کنم و این همه صداقتش را دارم که بگویم در خلوت و جلوت، صفحات گل درشت گذاشته ام پشت سر سرگشاده نویسان!! پس لطف کن، هم به جای من شلاق بخور و هم به جای «ف. ه» 6 ماه، به 8 ماه زندانت اضافه کن!! اصلا حالا که داری زندان می روی، جور منحرف و ساکت فتنه و مردود فتنه و عامل فتنه و کوفت فتنه و زهرمار فتنه را، همه را یک جا با هم بکش و به جای همه شلاق بخور!! پوست تو عادت دارد به شلاق. این شلاق، دردآورتر از شلاق امواج اروند که نیست؟!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

از این بی عدالتی، از این تبعیض، از این ظلم، مطمئن باش هیچ کس از غصه دق نمی کند!! چون که انتخابات نزدیک است!! و البته چون که در جمهوری اسلامی، ظلم و تبعیض و بی عدالتی، فقط در حق بچه بسیجی ها رواست!!… و باز هم چون که تو زن یهودی نیستی!! یعنی حتی زن یهودی هم نیستی!! می فهمی که چه دارم می گویم؟!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

تو در انتخابات، باید از همان زندان رای بدهی!! کاش عقل کنی و رای بدهی به «جبهه شهدا». من که اینجا، جز تبعیض و بی عدالتی، جز «منیت به اسم ولایت»، جز «ماست مالی به اسم وحدت»، جز دروغ و حرف مفت و دعوا بر سر قدرت و هیاهو برای هیچ و پوچ، جبهه دیگری نمی بینم!!… چرا! چرا! یک جبهه هوای سرد و نمی دانم پرفشار یا کم فشار، بر سر اقشار مردم که باید همیشه در صحنه حاضر باشند تا در این مملکت، نه به ولایت فقیه، بلکه به خانواده آقای هاشمی، کوچک ترین آسیبی وارد نشود!!

آهای بچه شاه عبدالعظیم!

باحال تر از نظام جمهوری اسلامی، نظامی پیدا نمی شود!! نگرد!! شلاقت را بخور!! جای من! جای همه! تا تو هستی، تا تن تو هست، و تا تن عادت کرده تو به شلاق هست، مگر می شود 6 ماه زندان برود «ف. ه»؟!! چون تو «م. ه» نیستی، و نام پدرت هاشمی رفسنجانی نیست، حتی نام مادرت «عفت» نیست، در بروی، «اینترپل» برت می گرداند!! این ترپل و اون ترپل همچین برت می گرداند که!!

¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤

راستی، بچه شاه عبدالعظیم!

در کتاب درسی فرزند تو چه دروغ شاخ داری نوشته اندها!! نوشته اند؛ مهم ترین مقام رسمی جمهوری اسلامی، ولی فقیه است!! تو را به خدا، می بینی چه دروغ هایی به خورد بچه ات می دهند؟!

پس بچه شاه عبدالعظیم!

تو شلاق بخور، تا معلوم شود در جمهوری اسلامی، عدالت برای همه یکسان است، حتی بچه بسیجی!!(که یکسان تر است!!) اما «ف. ه» زندان نمی رود، تا معلوم شود در جمهوری اسلامی، مصلحت نظام، یعنی مصلحت آقای هاشمی و خاندانش و بس!! این دومی، اصلا آسیب نمی زند به نظام!! اصلا سعید!!




کلمات کلیدی :

وای برکم فروشان

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/5 12:50 عصر

وای بر کم فروشان

 

حالا این کم فروش می تونه کاسب در مغازه باشه

می تونه کارمند اداره باشه

می تونه ملت باشند در حق انقلاب

می تونه مسئول باشه در حق ملت

خیلی موارد می تونه باشه




کلمات کلیدی :

رب کوچک من . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/4 6:52 عصر

رب کوچک من!

بر گرفته از کتاب دو گوهر بهشتی

وجود نازنین ملّا محمد نراقی(اعلی اللّه مقامه الشّریف)، آن عارف عظیم الشّأن و آیت حق می فرمایند: من در کاشان داشتم راه می رفتم، همین طور که از کنار دیواری ردمی شدم، صدای ضعیفی به گوشم خورد، کسی در پشت باغ مدام می گفت: رب عزیز من! ایشان می فرمودند: ابتدا تصور کردم که عشق باز یهای ظاهری دنیاست اماوقتی نزدیک تر شدم، صدای ضعیف مادری را شنیدم که میگفت: نگو، کفر است.

ایشان فرمودند: من از پشت دیوار ناخودآگاه گفتم: بگو، عین عبادت است.

یک دفعه جوان بیرون آمد و مرا دید. به من گفت: چه کنم؟ او به من میگوید:نگو، بگویم یا نگویم؟ گفتم: بگو.

گفت: می دانید که چه شد من اینگونه می گویم؟ من یک شب در خواب دیدم که به خدا میگویم: خدایا! من می خواهم تو را ببینم. صدایی به حالت خنده گونه و خیلی ملیح گفت: انبیاء هم همین را گفتند ولی نتوانستند اما من یک راهی به تومی گویم که م توانی و آن این که به مادرت نگاه کن، انگار که به من نگاه کردی!

من از آن جا به بعد مدام ناخودآگاه به او می گویم: ربمن! ربکوچک من! - در قرآن هم بیان شده « رَبِّ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیان ی صَغیر اً »

ملّا محمد نراقی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگوید، به او گفتم: بله، در قرآن هم اشارهشده که موسی به خدا گفت: میخواهم تو را ببینم اما به او گفته شد: نمی توانی ببینی.

چو رسی به طور سینا أرنی نگفته برگرد

که نیرزد این تمنّا به جواب لن ترانی

ملّا محمد نراقی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگوید، از او پرسیدم: مادرت را چقدر دوست داری؟ گفت: این باغ را می بینید؟ گفتم: بله. گفت: این باغ از پدرم که غریق رحمت الهی شده به من رسیده است، حالا که پدرم رفته است، حاضر هستم این باغ بسوزد اما تا من زنده ام حداقل خدا دیگر مادرم را نگیرد تا اول من بمیرم وبعد مادرم.

ملّا محمد نراقی(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میگوید: پیشانی اش را بوسیدم و به او گفتم همراه من بیا، با تو کار دارم. از آن پس ایشان فرزند آن مادر را با خود همراه و او را جزء عرفا کردند.

 

 




کلمات کلیدی :

برای رضا شاعری دوستی که حتی شعر هم برایش گفتم . . .

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/4 11:18 صبح

اینم از لطف دوستان ماست

به ما لطف دارن

برام یه شعر گفتن که تو وب میزارم.آقای رضا ایمانی.

آقا تعریف از خود نباشه اما یکی از همکارام میگه . ..  بگذریم . ..

 

از صبح ظرف دست هایت

میزبان سیب تازه چینی می شد

با تو می گشت و می جنگید

مگر از دلتای طوفانی دستانت

راهی پیدا کند به آبی آرام او . ..

شب تو می ماندی

با سیبی که هجوم عرق های دستانت سرکه اش  کرده است

حالا بعد از این همه سیب

مانده ای با دست های کویری

که ظرف این کوچه های بی عابر

و تابش بی امان سکوتش

سرکه ات کرده است . ..

 

این شعر چند صباح پیش در حضور استاد گرانقدر آقای حمید رضا شکار سری عزیز

خوانده شد

ونقد شد.

یاعلی




کلمات کلیدی :

خدا حافظ

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/3 10:31 عصر

به سلام که میرسم دندانه ها را گم میکنم

رفتن که آغاز می شود

نقطه ها را

بی هیچ

خط خوردگی ادا می کنم

خداحافظ . .. .




کلمات کلیدی :

[جبهه . . پیرزن . . رسید . ..

ارسال‌کننده : رضا شاعری در : 90/12/3 8:7 صبح

پیرزن طلاهایش را برای کمک به جبهه داد و از اتاق خارج شد
جوانی صدا زد: حاج خانم رسید طلاهاتون!
پیرزن گفت: من برای دو پسر شهیدم هم رسید نگرفتم…




کلمات کلیدی :

<   <<   16   17   18      >
قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ