مجلس چهارم
"مردی که سود نداشت1"
"فایده، کلمه ای این همه بی معنی نشده بود که ظهر آن روز شد".
مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد کرده بودم تا فایده دارم بمانم".
پسر رسول نشسته بود کنار تن خونی آخرین نفری که رفته بود میدان و سر و رویش غرق خاک و عرق بود.
مرد گفت: "تنها دو تن از یارانت مانده اند، پایان معلوم شده".
پسر رسول چیزی نگفت.
صدای مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودی نیست آقا! بگذارید بروم".
پسر رسول سر بلند نکرد. فقط گفت: "کاش زودتر رفته بودی".
لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبی نمانده از این سپاه عظیم چه طور پیاده می گذری؟"
از همان جا که نشسته بود، کنار تن خونی آخرین یار، دید که مرد سود و زیان، اسبش را پیش تر لابه لای خیمه ها پنهان کرده. دید که مرد سوار شد و دید که دور شد....
1.ضحاک ابن قیس مشرقی
منبع: "مجلس تنهایی"، فاطمه شهیدی
کلمات کلیدی :