ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/11 7:57 عصر
"مردی که اسم خوبی داشت1"
سر اسب را که کج کرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،
فکر کرده بود که خیلی خوب اگر پیش برود می بخشندنش و می گذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد ... وقتی هم می گفتند:"خوش آمدی! پیاده شو، بیا نزدیک!"
نتوانست. یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش، رویشان بسته.
گفت: "سواره می مانم تا کشته شوم".
می خواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو، خون های روی پیشانی اش را پاک کنند. باز دلشان راضی نشد.دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمی دید بهش بگویند:
"آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشته است".
1.حر ابن یزید ریاحی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/11 7:57 عصر
مردی که دست هایش را باز کرد1 ...
امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خورد.
ایستاده بود پیش رو و دست ها را دو طرف تن باز کرده بود.
"به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید."
حمد می خواندند که تیر به شکمش خورد.
رکوع رفته بودند که دست هایش،
سجده رفته بودند که سینه اش،
سجده دوم بود که دست دیگرش،
تشهد می خواندند که چشم هایش،
سلام می دادند که فرو افتاد....
1.سعید ابن عبدالله الحنفی
منبع: "مجلس تنهایی"، فاطمه شه
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/9 1:47 عصر
"مردی که سود نداشت1"
"فایده، کلمه ای این همه بی معنی نشده بود که ظهر آن روز شد".
مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد کرده بودم تا فایده دارم بمانم".
پسر رسول نشسته بود کنار تن خونی آخرین نفری که رفته بود میدان و سر و رویش غرق خاک و عرق بود.
مرد گفت: "تنها دو تن از یارانت مانده اند، پایان معلوم شده".
پسر رسول چیزی نگفت.
صدای مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودی نیست آقا! بگذارید بروم".
پسر رسول سر بلند نکرد. فقط گفت: "کاش زودتر رفته بودی".
لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبی نمانده از این سپاه عظیم چه طور پیاده می گذری؟"
از همان جا که نشسته بود، کنار تن خونی آخرین یار، دید که مرد سود و زیان، اسبش را پیش تر لابه لای خیمه ها پنهان کرده. دید که مرد سوار شد و دید که دور شد....
1.ضحاک ابن قیس مشرقی
منبع: "مجلس تنهایی"، فاطمه شهیدی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/8 11:25 صبح
"مردی که صبح امیر بود، شب کسی را نداشت"1
به آنکه طناب دور گردنش می انداخت، به آنکه به اسیری او را سوار اسب می کرد، به مردی که تازیانه بالا برده بود تا تنش را سیاده کند، به مردمی که ایستاده بودند به تماشا،
به هر کسی که آنجا بود التماس می کرد:
"به حسین(ع) بگویید، مسلم گفت: "نیا! مسلم گفت نیا".
به زنی که دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذرانی که نمی شناخت، حتی به بچه ها می گفت.
شمشیر بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمی که پایین دارالاماره منتظر ایستاده بودند سرش پایین بیفتد التماس می کرد:
"یکی را روانه کنید به حسین بگوید که نیا".
1.مسلم ابن عقیل
منبع: "مجلس تنهایی"، فاطمه شهیدی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/8 11:24 صبح
"مردی که فقط اسب داشت ...*"
امام آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود.
به فرستاده گفته بود: به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم.
اما دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.
گفت:" آماده مرگ نیستم ! اسب قیمتی ام مال شما... "
نگاهی کردند که از شرم لال شد: " اسبت را نمی خواهیم."
چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک :" از این جا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی،
که اگر بشنوی و نیایی ..."
سوار اسب قیمتی اش بتاخت رفت ودور شد.
*عبیدالله بن حر
منبع: "مجلس تنهایی"، فاطمه شهیدی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/6 1:5 عصر
"مردی که نامه های زیادی داشت"
پای نامه صد و چهل هزار امضا بود.
نوشته بود:"بشتاب!ما چشم به راه تو هستیم."
نوشته بود:"برای آمدنت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز نمی خوانیم."
نوشته بود:"میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده. منتظرت هستیم."
نامه در دستهایش، وسط بیابان ...
روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد:
"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟
مالی را برده ام؟
کسی را زخمی کرده ام؟"
بی دلیل هلهله کردند.
گفت: "مردم کوفه مرا دعوت کرده اند، این نامه ها..."
صداهای بی معنی و نامفهوم در آوردند تا صدایش نرسد.
جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد:
"شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟!"
اسم ها همان اسم های پای نامه ها بود.
منبع: "مجلس تنهایی"، فاطمه شهیدی
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/9/6 1:0 عصر
نامت را که می شنوم، انگار خون تازه می دود میان رگ های حیاتم ...
کمی قد راست می کنم به مدد داستان "حر" و "زهیر" و امثالهم ...
اصلا انگار با ذکر نامت، مسلمانی ام بوی تازگی می گیرد ...
ای امام شهید من ... ح س ی ن ....
حالا امسالی را به خاطر ندایی که سال های دور در گوش تاریخ خواندی "هل من ناصر ینصرنی" و هر محرم به جانم می ریزی، و برای امامی که هنوز تنهاست، باید امسال محرم را طور دیگری بگذرانم، باید!
تمام حجت من برای مسلمانی، حسین ابن علی -علیه السلام- است* ...
* دیالوگی از فیلم"روز واقعه" که مدت هاست در کنج دلم جاخوش کرده ...
.
.
.
.
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
من به “قد قامت” یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیبِ سرخی سر نیزه ست، دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
محمد مهدی سیار
.
.
.
زیر نگاه حضرت ارباب،
انشاالله ده شب اول محرم را میزبان قدم هایتان خواهم بود،
عزاداران ح س ی ن ...
کلمات کلیدی :