عکس من و محمد داداش در روزنامه رسالت صحن مطهر امام زاده حسن فرور
این crap شده عکس:
کلمات کلیدی :
البته این جا کارت پایان خدمت سربازی بود قبل سر بازی پایان خدمت در سپاه بعد سربازی با درجه بسیجی به شرف شهادت نائل شد. که این خودش یه ویزگی تو لباس داوطلب شهید شدن. ایکاش خدا به ما هم توفیق شهادت بده
به نام خدا
اذا جاء نصرالله والفتح .... هنگامی که فتح و پیروزی خدا فرا رسد مردم را بینی که دسته دسته به دین او بگروند.
من جواد شاعری فرزند ذولفعلی دارای شماره شناسنامه 1673 صادره از تهران وصیتنامه خود را با عقلی سالم و سنی بالغ می نویسم و امیدوارم که بعد از فوت من در اجرای کوشش لازم را به عمل آورید.
اول سلام گرمم را به پدرم عزیزم و بزرگوارم عرض می کنم . پدرم اکنون که این جنگ بین من و شما فاصله مکانی ایجاد کرده اما بدان با هر بدی و خوبی که زندگی دارد بین من و شما قرب معنوی و ابدی وجود دارد. من کوچکتر از آنم که بتوانم برای شما پیامی بفرستم زیرا شما با گذشت زمان محک تجربه دارید ولی من بی تجربه و کوچکتر از آنم که محکی داشته باشم باز هم می گویند گفتن از من حقیر وشنیدن از دانای پیر.
این قسمتی که برای پدرم نوشته بود رو شاید باورتون نشه که تا به حال نخونده بودم. (بین من و شما قرب معنوی تا ابد وجود دارد.) اگرچه جنگ بین من و شما فاصله انداخته .. . دلم شکست از صبح که دقیق خوندمش اشک امون نداده . . .
کودک
سنگی در حوض انداخت؛
چهلستون ویران شد !*
کودک و جهان (2)
برای هر آرزویی
شمعی روشن کردند،
کودک
فوت کرد
تمام آرزوها بر باد رفت !
کودک و جهان (3)
کودک
کتابخانه را بهم ریخت
از هر کتاب چند ورق کَند و به هم چسباند و گفت: « کتاب نوشتم!»
خواندم:
« دنکیشوت به جنگ دیو سپید می رفت!»
کودک و جهان (4)
آدم برفی ایستاده بود
بی چشم و بینی
کودک
هویج و دو گردو را در صورت او کاشت.
...
برف ها آب شدند
مجسمه ناپلئون پدیدار شد!
پی نوشت:
*کاخ چهلستون از عمارت های زیبای عصر صفوی است که توسط شاه عباس اول و دوم بنا نهاده شد. چون تعداد ستون های ایوان این کاخ بیست عدد است؛ جمعی از راه تفسیر گفته اند که این کاخ با انعکاس ستونها در آب حوض زیبای مقابلش، مفهوم چهلستون پیدا می کند
این عکس متعلق به همون تاریخه که اون بالا نوشتم. همکاران برادرم اومد دم خونه با یه کادو یه پیراهن.که لباس سیاه رو از تن پدرم در بیارن
امروز دست آشنایی
بیرون کشید از عمق خاکت
کم کم به یاد خاک آمد
انگشتر و مهر و پلاکت
در شهر می پیچد دوباره
بوی گلاب و اشک و شیون
تا شیشه ی عطر تنت را
از خاک بیرون می کشم، من
این ریشه های مانده در خاک
دلشوره ی توفان ندارند
پایان این اسطوره ها کو
اسطوره ها پایان ندارند