ارسالکننده : رضا شاعری در : 96/11/2 2:3 عصر
"یکی از بین خودمان"
نهضت جنگل را دشمن شکست نداد.
سر میرزاکوچک خان را یکی از یاران #نفوذی خودش جناب خالو قربان برید و برای رضا شاه برد.
رئیسعلی را هم اجنبی ها شهید نکردند.
رئیسعلی هم از پشت با تیر غلامحسین تنگکی که #نفوذی انگلیس بود از پا در آمد.
تاریخ مبارزات ما با استعمار گواه است که هیچ وقت از روبرو تیر نخوردیم. هر بار مبارزه جدی شد ما به خودمان باختیم و یکی از پشت ما را زد.
برای زانو زدن این ملت همیشه پای یک #نفوذی در میان بود. یکی از بین خودمان.
#وحید_اشتری
#روزملی_مبارزه_با_استعمار
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 96/11/2 1:51 عصر
بسم الله و هوالمصور
#حسین_قرایی جوانِ دغدغه مندیست که در حال هوای و هوای #فرهنگ تنفس می کند. حسین آقا از آن #آتش_به_اختیار هایی ست که ظرف سه سال با همت و تکاپوی کم نظیر، با همکاری برو بچه های سرویس فرهنگی «کتاب و ادبیات» #خبرگزاری_فارس یکصد #عصرانه_ادبی برای پاسداشت و معرفی ادیبان #ادبیات_انقلاب_اسلامی برگزار کرده است.
باید خداقوتِ جانانه ای به او گفت. از خدای متعال توفیقات روز افزون را برایت آرزومندم حسین آقای عزیز
t.me/shaeri_1001
رضا شاعری
#فرهنگ
#کتابخوانی
#شعروادب_پارسی
https://www.instagram.com/p/BZQEwYpgirv/
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 96/5/16 12:10 عصر
اعوذ بالله من الفراق
من که نمیدانستم، اما داشت آرام آرام جان می داد که خواست دست بیاندازم زیر شانه هایش، شانه هایی که از درد نحیف شده بود، راه نفس باز شد و گفت: «عالیه داش رضا»
در را باز کردم و پا برهنه از توی حیاط به دو رفتم تا قرص هایش را بیاورم... آمدم به طرفه العینی اما نگاهش خیره مانده بود روی گل وسط قالی، آرام و بی صدا...
محمد داداش خوب خوب شده بود و دیگر درد نمیکشید. هر چه صدایش کردم پاسخی نداد... خودم را زده بود به نفهمی... مگر میشود #برادرت در آغوشت جان بدهد و تو...
عزیزخاله آمد توی اتاق، اشک های توی چشمایم را که دید، مدام مشت های گره کرده اش را زد به سینه و با زبان #آذری مویه کرد... اما #سیدخانم توی حیاط جلوی در اتاق ایستاده بود... و فقط با نگاهی آرام گفت: محمد.... عینک کائوچویی اش را از رو #چشمهایش برداشت،
اشک گوشه چشمهایش آرام بی سرو صدا سُر خوردند روی گونه هایش.. محمد رفته بود، و توی آن همه آدم، دوست و رفیق و... فقط من می فهمیدم نگاه غم بار #سیدخانم را و او می فهمید غم #چشمانم را...
@shaeri_1001
#رضا_شاعری #سیدخانم
#حرم_امارضا #سال85
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 96/5/16 11:33 صبح
باذن الله...
مکاشفه های دخترک 4ساله ام
اول
صبحانه امروز مثل همیشه با چه عشقی برایش لقمه گرفتم و دخترک با آن انرژی سحّارش و هارمونی شکوهمند چشمانش آمد و نشست مقابلم..
-بابارضا....
-جان بابارضا
میدونی برای چی خدا قطارو آفریده...
برای چی دخترم!؟
برای اینکه ما بریم باهاش حرم امام رضا(ع)...
-بابا رضا... چرا بابا جون و دایی هادی رفتن جنگ!؟
-به نظر شما برای چی رفتن!؟...
-رفته که با دشمنا بجنگه
-آفرین عزیزم...
-میدونم، اما آخه عمو جواد هم رفتش جنگ، شهید شد... من از جنگ میترسم...:pensive:
موهای خرمایی اش ریخته بود روی صورتش، با انگشتان کوچک و ناز دخترانه اش آنها را از روی پیشانی و چشمهایش کنار زد.
دوم
-بابارضا من برای ننه سادات شعر خوندم اونم برای من شعر خوند، میدونی چی خوند!؟ اصول الدین 5بود دانستنش گنج بود..
شما سرکار بودی، ما با هم آلو خوردیم، بعد هسته ش رو شکوند برام گفت: بخور دلدرد نگیری...
من ننه سادات رو خیلی دوست دارم، به همه دوستام تو «جامَتوب قرآن» :point_left: بخوانید «جامعه القرآن» گفتم ننه ساداتم سکته کرده، گفتم براش دعا کنن...
پی نوشت1: فردا #ننه_سادات #صهبا عمل قلب باز داره، از شما دوستان عزیز التماس دعا دارم.
@shaeri_1001
ما که رندیم و گدا ولی انصاف هم نبود به این زیباییهای نازنین اشاره نکنم
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/11/25 4:39 عصر
باذن الله...
#انسان_رزمنده_نویسنده
عکس روی جلد کتاب متعلق به مردی است که با رفقای هم سن و سال خودش در سال های خون و حماسه در #لشگر27محمد_رسول_الله در برابر بعثی ها، مبارزه و ایستادگی کردند تا خوزستان از کشور عزیزمان جدا نشود.
برای من که علاقه مند به دفاع مقدس هستم و یک جورهایی بچه محله جناب بابایی محسوب می شوم؛ این روایت جذابیت دیگری داشت.
مردی که با سختی و فراز و نشیب های فراوانی پله های ترقی را در زندگی طی کرده،
در نوجوانی برای کمک به پدرش در مخارج زندگی، در کارگاه تراشکاری مشغول می شود و باقی درسش را در مدرسه شبانه خواند. در بخشی از خاطراتش می گوید: آن زمان یک دوچرخه کورسی داشتم که به محض تمام شدن ساعت کار، سوار بر آن، خودم را از کیلوترِ 7جاده قدیم کرج، به مدرسه هخامنش در خیابان سپه غربی می رساندم.
زحمات گلعلی بابایی در مکتوب کردن تاریخ شفاهی دفاع مقدس بر کسی پوشیده نیست.
این روایت و این سختی ها انگار بخش جدایی ناپذیری از بچه های جنوب شهر در آن روزگار بوده... اگر علاقه مند به دفاع مقدس هستید، اگر به تاریخ شفاهی علاقه مندید، صحبت های شنیدنی گلعلی بابایی که به همت #حسین_قرایی گردآوری شده را از دست ندهید.
کتاب را در کتابخانه یکی از رفقایم دیدم که حسین آقا برایش فرستاده بود، در راه خانه و در ترافیک عصر، تقریبا نیمی از کتاب را خواندم....
پی نوشت: در سال های جنگ #حاج_همت دستور داده بود تا واحد تبلیغات جنگ از رزمنده های کادر گردان، قبل از عملیات عکس یادگاری بگیرند.عکس روی جلد هم از همان عکس های حجله ای است...
@shaeri_1001
#نشر_صاعقه
#دفاع_مقدس #ادبیات#تاریخ_شفاهی رضا شاعری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/11/11 4:29 عصر
«هو الحی»
مرگ
بیشترین خبری است
که در اخبار و روزنامه و اعلامیه و آگهی
به گوش و چشم ما میرسد
اما اثر نمی کند...
@shaeri_1001
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/11/11 3:47 عصر
باذن الله
مراسم پاسدشات استاد حمید رضا شکار سری
کلمات کلیدی :