ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/11/6 1:47 عصر
باذن الله...
چشمان تو با موها و محاسنی بلند که نشانگر جوانان دهه شصت و پنجاه بود مرا مجذوب خود کرده بود. برادری با چهره ای آرام و معصوم با زلفکانی تابیده، جوانی که چشم هایش ترجمان زندگی بود. از همان کودکی عاشقت شده بودم، وقتی که متوجه شدم بر حسب اتفاق تولدمان هم در یک روز است دیگر بخش جدایی ناپذیری از زندگی ام شدی.
شاید اگر این روزها بود حالا یکی از سوژه هایم در عالم روزنامه نگاری بود و تا حالا چندین بار با او گفت و گوی مفصل داشتم، بی گمان می نشستیم و گپ می زدیم، می گفت و می نوشتم از حماسه هایی که با برادرانش در آن سال ها آفریده بودند. از پنجره نگاه جواد شاعری برشی از جنگ را روایت می کردم. شاید اگر بود می توانست جور دیگری نبود پدر را جبرانی باشد برایم، برای منی که چندین سال شب تا صبح بر بالین محمد، «برادر سومم» بیدرا بودم به خوبی قابل درک است غم جانسوز نداشتن برادر را؛ مرگ برادر برای من تجربه ای شخصی است و به نظرم این فراق دارای «تم حماسی» است. به نظرم «برادر» در فرهنگ حماسی به منزله کسی است که بوی پدر را از او می شود گرفت و یا از آن فراتر، نوعی همزادی و همذات پنداری بین دو برادر در نگاه حماسی هست که حتی بین پدر و فرزند نیست.
با وجود اینکه خوب می دانم نظر کرده ای به وجه الله؛ اما حضور جسمانی ات در زندگی ما نیست و تنها نگاهت در قاب عکس حک شده و خیره خیره بر ما می نگری، چه کنم که این چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند، بگذریم...
شاعری زاده ای از جنس آسمان، دهه چهلی غیور، در کربلای 5 در قامت غواصان رشید لشگر عاشورایی سیدالشهدا(ع)، باید با لیلا زاده های گردان حضرت علی اکبر(ع) تا سپیده صبح دژ مستحکم شلمچه را فتح می کردند، در نیمه های شب باید به دل آب می زدند و آتش می گشودند به بعثی های ملعون، جوانی که به گفته خودش در وصیت نامه اش به شوق دیدار مولایش اباعبدالله(ع) پا در میدان نبرد گذاشته بود و سرانجام در بامداد فیروزه ای کربلای 5 تیر خلاص خورد و مزد اخلاص گرفت؛ و همچون سیدالناالشهید بی سر، خلعت شهادت را بر تن کرد. بیست و چهار سال داشت که شهید شد، اما ده ها بار جنگیده بود با بعثی ها و این بار عزم این داشت تا به خط بزند تا زندگی برای هموطنانش، برای ما و برای دختر سه سال من که چند نسل بعد از او به دنیا آمده و او را دوستش می دارد راحت تر شود. جنگ بسامد غریبی در زندگی ما داشته است.
کربلای 4 آب، کربلای 5 آتش، تو به ما آموختی که برای کربلایی شدن باید به آب و آتش بزنیم.
برشی از ترانه احسان فرجی برای شهید جواد شاعری رادر ادامه می خوانید:
خونت به اروند زندگی داده/ از بعد تو این رود مواجه
از قعر اب به اسمون رفتی/ این چتر بازی توی امواجه
ازکربلای پنج برگشتی/با چهره ی پر راز برگشتی
ازلشکر هم اسم اربابت/ بی سر و سرافراز برگشتی
شعر از احسان فرجی تقدیم به شهید
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/10/29 10:0 صبح
سکوت علامت رضاست :)
علامت تو چیست؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/9/20 12:36 عصر
باذن الله...
تجلیل از #دانشجویان_نمونه #دانشکده_رسانه_فارس در #روزدانشجو
از سمت راست، خانم لیلا سادات عقیلی، استاد عزیز و ارجمند سرکار خانم خانم سلمانی،
بردار خوبم آقا مجید فاضلی، آقا مجید مرادی معاون آموزش دانشکده، بنده ??
و بردار عزیزم آقا #صالح_قاسمی که زحمت کشیدند و از ابتدای برنامه در جمع ما حاضر شدند و سخنرانی کردند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/8/4 3:59 عصر
باذن الله... #خاطره، #وداع
مادر بودن و پدر بودن، گاهی وقتها چقدر سختتر می شود؛
وقتی آن تابوت خالی که روی دوش مردم سُر میخورد، همهی سهم مادر بودن یا پدر بودن تو میشود از پارهی تنت…
وقتی یک قاب عکس می شود انیس و مونس روزهای پیری ات...
پی نوشت: در منزل #شهید#مدافع_حرم #محمد_حمیدی#دارالشهدای_تهران
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/8/4 3:49 عصر
باذن الله...
مردی که زینب(س) به او سلام رساند
هم سابقهی درخشانِ همراهی با علی(ع) را داشت و هم همراهیِ با حسنِ مجتبی(ع)
سلام خدا بر او در روزهای نامهربانی.
امضای او هم روی نامههای کوفی بود، اما وقتی دید کوچههای کوفه، رنگ نفاق و پیمانشکنی گرفته، خودش را شبانه و مخفیانه به حسین رسانید.
دلِ همه گرم شد به آمدنش. زینب هم لبخند زد و گفت: «سلام من را به حبیب برسانید».
غبطه دارد خواندن شرح حالِ پیرمردی که یک عمر، زهد و تقوا و مجاهدتش را به امضای حسین رسانید. که هفتاد و پنجسالگیاش را به پای حسین ریخت.
#حبیب_بن_مظاهر_اسدی
رضا شاعری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/6/19 7:56 عصر
اول
چشم باز میکنی و میبینی مشغولی
بستنِ چمدانی برای سفر به حرم ارباب
دوم
همسرم صدا میکند: دیر شد! چه کار میکنی؟؟
من اما دست خودم نیست.
دانه دانه لباسهایم را توی دست میگیرم
- با این لباس چند گناه کردهام؟
مچالهشان میکنم و توی کمد پرتاب...
لباس بعدی و لباس های بعدی...
حالا دیگر کمد پر شده و چمدان هنوز خالی ست...
چه کار کنم؟
چکار میتوانم کنم؟
سر درون کیف میبرم و باران...
دوم
همیشه در حرم سلطان طوس به آینده ای فکر می کردم که مقابل گنبد باصفای ابوالفضل العباس(ع)
پیشانی بر زمین داغ کربلا گذاشته ام
اللهم لک الحمد حمد الشاکرین...
می رفتم توی صحن گوهرشاد می نشستم روبروی گنبد طلایی اش
و زیر لب می خواندم اذن دخول حرم تو، یا ابالفضله(ع)
دست عطا و کرم تو، یا ابالفضله(ع)
سوم
کودکی هایم
دوست داشتم زنجیر بودم،
زنجیرِ کاسههایِ آویزانِ سقاخانه،
چه با وفا بوسه میدادند،
لبهای زائرین رضا را
آخ گفتم آب و یاد تشنگی اباعبدالله جگرم را سوزاند
و کربلا که هنوز قسمتم نشده...
کربلا را باید به خون فهمید
لحظه لحظهاش را باید به آدم بفهمانند
تمام دعایم در حرم امام الرئوف
ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارت الحسین...
ان شاءالله روز دوشنبه عازم حرم با صفای امیرمومنان(ع) هستیم. در همین جا از همه دوستان ارجمندم حلالیت می طلبم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 95/6/1 8:16 صبح
باذن الله...
«امروز سلیمانم که انگشتریم دادی»
انگشتر نامزدی مان به لطف پدر خانم، چند سال پیش و چند ماه قبل از مراسم عروسی یمان، در سفر نوروزی #حضرت_آقا متبرک شد به دستان پر برکت امام المسلمین«روحی له الفدا»...
رکاب ساده ای دارد از آن قیمت بالاها هم نیست اما دوست داشتنی است...
اگر اشتباه نکنم توی کتاب #داستان_سیستان#رضا_امیرخانی نوشته بود که آقا به آن مولوی قمرالدین که در زمان تبعیدش با هم به داد سیل زده رسیده بودند گفت که، حسابی محاسنت را مثل ما سفید کرده ای ها... لابد وقتی داشت دست به محاسن حاج اباذر می کشید، حتما همین جمله را با خود مرور کرده بود... شاید هم...
بگذریم. القصه که این رکاب، این انگشتری چند منظوره برایم ارزشمند است... #رضا_شاعری
#انگشتری
#رحم_العباس
#انگشتر_نامزدی#حضرت_آقا#متبرک#
#یادگار دوست
#امروز_سلیمانم_که_انگشتریم_دادی
رضا شاعری
کلمات کلیدی :