حسین همدانی : لشگر 27در دست من امانت است.
کلمات کلیدی :
آخرین روز شهریور سال 1361 بود. باد پاییزی توی کوچه پس کوچه های محله سه راه آذری برگ های ریخته بر زمین را جارو می کشید.
از ابتدای خیابان قدرت پاکی سرازیر شده بود؛ خرامان خرامان با خود فکر می کرد؛ رسید دم درب مسجد حمزه سیدالشهدا(ع) نگاهی به قد و بالای مسجد کرد، خاطراتش از کودکی تا به امروز در مقابل چشمانش در کسری از ثانیه مرور شد.
:rose:انگار آرامش عجیبی داشت. شهر در نگاهش در حال و هوای دیگری نفس می کشید، در نگاهش انگار سبزترین پاییز زندگی اش جوانه زده بود. همه جا در نگاه امیر تازه بود. آرام بود، آرام تر از همیشه؛ با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه شود.
:rose: رسید سر کوچه الماسی؛ رفت توی قنادی "سلام عمو صفر 2کیلو از این شیرینی کشمشی ها بکش برام"
خیره امیر خان!
"میخوام برم خونه جواد شاعری برای عرض تبریک، محمدرضا دامادشون شده...گفتم شاید دیگه فرصتی نشه! فردا صبح علی الطلوع عازمم... خلاصه حلالمون کن حاجی... بدی، خوبی دیدی به بزرگی خودت ببخش.. آدمیزاده دیگه، شاید..."
عمو صفر همین طور که شیرینی را بسته بندی میکرد گفت: زبونتو گاز بگیر جوون! ایشالا صحیح و سالم برمیگردی؛ خدا جوونایی مثل شما رو برا خانواده هاتون و ما نگه داره؛ بیا پسرم اینم شیرینی؛ ایشالا عروسی خودت"
امیر پول شیرینی را حساب کرد و از درب مغازه بیرون زد.
:rose:چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در آمد. جواد در را باز کرد و رفیق و هم رزمش را به سمت اتاق مهمانی راهنمایی کرد.
سیدخانم چایی آورد و حال مادر امیر را پرسید. با نگاه آرام و سر به زیر امیر شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با لبخندی معنی دار گفت:" مامان تا میتونی الآن امیر رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ امیر نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه..."
_ "نه.. خدا نکنه، اینطوری نگو مادر...، ایشالا میره و صحیح و سالم بر میگرده. ماشاءالله جوونه، مادرش میخواد عروسیش رو ببینه..."
"نه!...مادر من! گفتم که این داداشمون میخواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمی گرده، نمی بینی بچه ام چقدر نور بالا میزنه؟"
این مرتبه نگاهش را برگرداند به امیر و گفت:
مگه نه امیر؟
امیر فقط لبخند ساده ای زد و سرش را انداخت پایین، کسی چه می داند توی دلش چه می گذشت؛ شاید خنده ای از سررضایت.
:rose:پانزده روزی از پاییزگذشته بود و امیر روی دوش اهل محل برگشت؛ تشییع پیکر امیر فرخ بلاغی با اولین باران پاییزی انجام شد.
سی وچهار سال از آن زمان می گذرد، هر وقت
از کوچه #شهید یعقوب فرخ بلاغی رد می شوم با خودم فکر می کنم اگر این تابلو نبود،
من الآن ازصمیمی ترین دوست برادرم یاد می کردم؟
باذن الله...
حتی استخوان های یک مرد هم برای بیدار کردن شهری کافی است
اول
دهه فجر امیرعلی گ #فرزند_شهید #شیردل، در جواب یکی از دوستانم که پرسیده بود چه آروزیی داری؟ گفته بود: آرزو دارم #پدرم برگردد.
چند روز پیش خبر آمد که پیکر تکه تکه علی اصغر شیردل را بعد از یک سال از #سوریه به کشور آوردند. خودم را به #معراج_الشهدا رساندم.
دوم
سال ها پای روضه ارباب شنیده بودم که عصر عاشورا، سیدنا الشهید سرش به روی نی رفت و پیکرمطهرش سه روز زیر آفتاب سوزان صحرای کربلا ماند. شهید شیردل یکی از عاشقان حضرت حسین(ع) هم گفته بود: دوست دارم موقع شهادت مانند آقا اباعبدالله(ع) سرم از تنم جدا شود و چیزی از من باقی نماند...
سوم
باور کنید، حتی استخوان های یک مرد هم برای بیدار کردن شهری کافی است، این را آنها که به معراج الشهدا آمده بودند به چشم دیدند.
این بار پدری، یوسف بود و پسری چشم انتظار.
باور کنید استخوان های یک مرد می تواند شهری را بیدار کند،
حتی اگر یک سال زیر آفتاب و سرما مانده باشد.
حتی اگر یک سال در خرابه های شام در غربت مانده باشد.
حتی اگر چیزی از پیکرش و آن خنده های دلنشین اش نمانده باشد.
حالا پرچم سه رنگ، پدری را به پسری رسانده ست. وقتی که پیشانی پسر بچه بر پیشانی پدر فرود آمد.
یاد آن جمله حضرت #روح_الله(ره) افتادم که فرمود: «دستور است برای همه، کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. دستور است به اینکه هر روز و همه جا باید همان نهضت را ادامه بدهید. همان برنامه را».
آن هایی که هی می گویید: این شهدا میلیون ها تومان پول گرفته اند و به سوریه رفته اند. تاکید می کنم تو به خدا بس کنید این زخم زبان ها را! برای هیچ پدری لذتی بالاتر از بازی با فرزندش و تماشای قد کشیدنش نیست. به خدا قسم یک گوشه لبخند فرزند آدمی در دل آدم قند آب می کند.
والله قسم که این روزها زندگی، #نان_غیرت و شرف این شیربچه های حزب الله را می خورد.
خدا می داند که چقدر بچه های حزب الله مظلوم اند، البته غمی نیست، وقتی که تیر داعش لعین سینه بچه هییتی های مارا دریده است، این زخم زبان ها که چیزی نیست!
آخر
امام المسلیمن، حضرت سید علی روحی له الفدا گفتند:«کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» به معنای این است که زمان میگذرد، اما حوادث جاری در زندگی بشر، حقایق آفرینش دست نخورده است. در هر دورهای انسانها نقشی دارند که اگر آن نقش را به درستی، در لحظه مناسب، در زمان خود ایفا کنند، همه چیز به سامان خواهد رسید، ملتها رشد خواهند کرد، انسانیت گسترده خواهد شد.
به راستی که این #شهیدان_حرم نقش خود را در این دوره به خوبی ایفا کرده اند.
القصه، زخم زبان های علی اصغر شیردل را آوردند و کوچه به کوچه، روی پلک های خیس شهر دست به دست شد.
پیکرش در قطعه 26 گلزار شهدا آرام گرفت. حالا باید برای بوسیدن شیردل سجده کرد.
کربلا را که آزاد کردیم. ان شاءالله که به قدر یک اذن دخول تا قدس راه داریم.
عکس: برادر خوبم #طه_جلیل زاده
#رضا_شاعری
#راه_قدس_از_دمشق_میگذرد
#مدافعان_حرم#
#شهید_شیردل
باذن الله...
کانال و ما ادراک کانال!
کانال های تلگرام، برای امثال ما که وب نگاری را با وبلاگ نویسی شروع کردیم، هم جنبه نوستالژیک دارد و هم به نوعی کارایی بیشتری در انتقال و انتشار نظرات پیدا کرده است...
از سویی اخیرا به واسطه کثرت مشغله ها و سر شلوغی ها،
کمی تا قسمتی فرصت حضور در سایر محیط ها، از من سلب شده است.
نتیجه این شد که به اصرار و تاکید یکی از رفقای جان قبضه توپخانه ام را به کانال تلگرام منتقل کرده ام... آدرس به شرح ذیل است:
https://telegram.me/shaeri_1001
«ما در انتخابات انجمن علمی دانشکده رسانه فارس»
هفته گذشته در دانشکده رسانه فارس انتخابات انجمن علمی علمی برگزار شد.
عکسی از ما در روز انتخابات :)
رضا شاعری
باذن الله...
بالاخره با همت و تلاش بچه های فعال کانون فرهنگی دانشکده رسانه فارس، اکران و نشست نقد و بررسی اولین فیلم
داستانی با موضوع مدافعان حرم، با حضور خانواده شهید روح الله قربانی و امیر داسارگر کارگردان فیلم در سالن کوثر دانشکده برگزار شد.
در این برنامه از اشعار سرکار خانم ریحانه ابوترابی را برای حضار خواندم.
باذن الله... :rose: شهیدی که سر حرفش ایستاد
اسفند سال گذشته، توی بلوار اصلی شهر نور، عده ای جوان را دیدم که #ایستگاه_صلواتی راه انداخته اند و در کنار چای صلواتی و خرما با خط خوشی روی شیشه ماشین هایی که مشتاق بودند، نام اهل بیت(ع) را می نوشتند.
تصاویر شهدای_مدافع_حرم استان #مازندران را روی بنر بزرگ و بروشورهایی به چاپ رسانده بودند. شهدایی که برای تک تک شان خبر تهیه کرده بودم.
رفتم جلو و با این جوانان پر شور گپی زدم، میثم برزگر #علی_جمشیدی را به من معرفی کرد و گفت: این آقا رئیس تشکیلات ماست. چند دقیقه ای صحبت کردیم.
وقت خداحافظی به علی جمشیدی گفتم، داداش، شهر نور که تا حالا شهید مدافع حرم نداشته، اما قول بده به محض اینکه اینجا شهیدی در راه حرم هدیه کرد، به من خبر بدی، محکم دست داد و گفت: خیالت راحت آقا رضا، اگر خودم هم نبودم، این رفقا، عکس و اطلاعات شهید را در اختیارت قرار می دهند.
حالا چند ماه از دیدار من و بچه های با صفای #هیئت_الشهدای#شهرستان_نور میگذره و علی جمشیدی اولین شهید مدافع حرم شده و رفقایش تصاویر و خاطرات #شهید_علی_جمشیدی را برآیم ارسال کردند.
یکی از بروشورها که تصویر شهدای مدافع حرم و آیه وان یکاد رویش چاپ شده بود را #شهید_علی_جمشیدی به من هدیه داد. چسباندم روی شیشه ماشینم...
پی نوشت: بسی گفتیم و گفتند از شهیدان// #شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
#شهید_مدافع
#شهید_علی_جمشیدی
#شهدای_خانطومان
#مازندران_ما
#مازندران
#رضا_شاعری