ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/13 11:43 صبح
پولشانن می رسید تمام لیزر را ضد گلوله کنند. فقط شیشه های عقب را ضد گلوله کردند. ویک شیشه بزرگ که بین صندلی جلو وعقب گذاشتند.
امام اما آمد وجلوی ماشین نشست. ودر جواب حرف های محسن رفیق دوست که همین قضیه را توضیح میداد. سرش داد زد که"مگر کوروش را داری میبری
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/13 11:42 صبح
سال هاست که در آخرین ساعات کار، ساعت شش و هفت بعد ازظهر، به دفتر کارمان می آید و با هم چایی وبیسکویت می خوریم و خیلی اوقات کار به بحث سیاسی می کشد. از لحاظ شخصیتی یک جوان بازاری است که در چند سال به راحتی ثروت انبوهی را به جیب زده که کمتر جوانی در کشورهای دیگر امکان آن را دارد. با این حال به وضیعت رفاهی خود قانع نیست. خانه اش نزدیک دفتر کار ماست. همیشه ورد زبانش توهین و تشر به مخالفینش است و مثل طوطی لایعقل، برنامه دیشب وی او ای را تکرار میکند.
توهین های او طبعا و ملتا و دولتا به ما نیز برمیخورد. اما همیشه او را تحمل کرده ایم. تا شاید روزنه ای برای نرمش او پیش آید.دوشنبه بعد از انتخابات که چند صد هزار نفر به خیابان ها آمده بودندتا بگویند انتخابات را اقلیت برده اند نه اکثریت 63درصدی، خیلی زودتر به دفتر کا ما آمد. جوگیر شده بود. ومعتقد بود حکومت جمهوری اسلامی، در حال سقوط است. با این که در بازار هم کاریم و هر دو کار آزاد داریم. سنگ دلانه و خیلی جدی رو به من کرد و گفت" این ها که بروند شما را معرفی میکنیم اعدامتان کنند."
حالا 2سال از آن آن واقعه میگذرد. او به جای هر روز، هر هفته به دفتر کار ما می آید. با هم چایی میخوریم. شاید خودش خجالت می کشد که کمتر می آید. اما ما هنوز او را معرفی نکرده ایم. که اعدامش کنند. شاید روزنه ای برای نرمش او پیدا شود
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/13 11:41 صبح
آبادان تو قرارگاه بودیم که به ما خبر دادند آقای حمیدرضا یادگار هم شهید شده
قرارشد با چند تا از بچه ها بریم سردخونه جنازه اش رو شناسایی کنیم خدا بیامرز شهید شاعری هم با ما بود. وقتی اومدیم بیرون دیدیم جواد نیست.
پیگیر شدیم دیدیم خدابیامرز مونده تو سردخونه در هم از پشت نمیتونست باز کنه. به هر ترتیب در ور باز کردیم. طفلک حسابی رنگ وروش پریده بود.
چند ساعتی آب آشامیدنی تو ایستگاه ذوالفقاری به بچه ها دیر رسید؛ آقای جواد شاعری گفت من میتونم برای بچه ها آب تهیه کنم. با چفیه رفت آب های دور و بر ایستگاه رو گل ولایش رو بگیره و بیاره. اما خدارو شکر آب رسید و دیگه بچه ها. از سر ناچاری آب مونده نخوردند.
توی منطقه آقای شهید فرخ بلاغی وقتی میخواست با اسلحه شلیک کنه چشم چپش که باید باهاش نشونه میگرفت بسته نمیشد. بنده خدا خیلی سختش بود. رفتم براش یه پارچه آوردم و با یه بند بستم رو چشم چپش. دیگه راحت تیراندازی میکرد. بین بچه های ایستگاه 12 فرخ بلاغی معروف شده بود به ناخدا یک چشم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/12 1:46 عصر
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/12 1:17 صبح
صبح زود، توی بهشت زهرای تهران، توی «قطعه 53»، توی یه جای خیلی ساده و عارفانه، نزدیکای قبر داداشا، کنار آواز گنجشک ها، بغل دست «سمفونی مورچه ها»… آی که چه جای نازی! سفره بزرگ آفتاب داشت روی قبور مطهر شهدا پهن می شد، و چه قشنگ هم پهن می شد؛ انگار داشت با شعاع نورش فاتحه می خواند برای شهدا، که با مادر شهیدی هم سخن شدم. از قبل می شناختمش. بعد از حرف های عاشقانه، یعنی کلی حرف های آنچنانی، و همین طور که داشت می رفت، برگشت و گفت: راستی! چه خبر؟… اینهایی که قرار بود انتخابات را تحریم کنند، بالاخره تحریم کردند؟! گفتم: به جز چند تایی فتنه گر دانه درشت، اصلاح طلبان، ماشاء الله هزار ماشاء الله از دوره های گذشته، بیشتر هم نامزد شده اند! گفت: فرض است دیگر!(و باز هم تکرار کرد فرض است دیگر!) فتنه گر و اصلاح طلب و اصول گرا و متحد و ایستادگی و پایداری و راست و چپ و منحرف و مردود فتنه و مردود انحراف و چه و چه، یعنی همه شان با هم جمع شوند و انتخابات را تحریم کنند، در میزان شرکت مردم، توی انتخابات، تاثیر چشمگیری ندارد. می خواهم بگویم اصلا تاثیری ندارد. این ملت با این همه شهید، با این همه خون، با همین بهشت زهرا، رابطه شان با ولایت فقیه، بی واسطه است. چشم توی چشم، قلب توی قلب. اصلا نگاه ما، سی و چند ساله که همون نگاه رهبرمونه. احزاب، صرف نظر از خوب یا بد بودن شان، واسطه ملت و انقلاب اسلامی و انتخابات نیستند. ما بدون واسطه، مستقیم مستقیم، جان می دهیم برای «آقا» قربانش بروم! یک برگه رای، که قابل این حرف ها نیست!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
حرف های پیرزن عجب سوژه ای داد دستم؛ از آن چکشی های آتشین! اجازه گرفتم که انتشارش دهم. گفت: اینها را برای خودت گفتم، اما حالا که می خواهی بنویسی، نباید در حق احزاب جفا کنی. بنویس؛ ما خانواده شهدا ممنون هر حزبی با هر سلیقه ای هستیم که گرم می کند تنور انتخابات جمهوری اسلامی را، اصلاح طلب باشد یا اصول گرا. گرم کردن این تنور یعنی کمک به خون شهدا. اون رو می نویسی، این را هم حتما بنویس.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
محض ریا یا اطلاع یا هر چی، این مادر شهید، مادرخودم بود. پیرزنی که سال هاست «مامان سادات» صدایش می زنیم. سید خانم همیشه می گه؛ ما خانواده شهدا، بدهکارترین افراد ملت هستیم به جمهوری اسلامی، به ولی فقیه، به ملت. چند قطره خون بچه های ما که دلیل نمی شه حالا! اصلا صاحب این خون، ما نیستیم که بخوایم پز بدیم. صاحب این خون، ولی فقیه و ملته. پزش هم مال ولی فقیه و ملته. عزیز همیشه می گه؛ شهید، قبل از شهادتش مال ماست، اما افتخار شهادتش فقط مال ما نیست. مال ما هم هست، لا به لای ملت! سیدخانم همیشه می گه؛ ما خانواده شهدا بیشتر از همه به جمهوری اسلامی بدهکاریم. جمهوری اسلامی با شهادت بچه هامون در رکاب ولی امر، به ما عزتی داده که اگه همه دنیامون رو هم بهش بدیم، باز ما بدهکاریم.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
راست می گه مادر. شعار نمی ده. کم نمی شناسم مادر شهیدی رو که روز انتخابات، چند ساعت زودتر از شروع رای گیری، یعنی بعد از نماز صبح، می ره و جلوی در مدارس و مساجد، صف درست می کنه و تا شروع رای گیری، قرآن می خونه، مفاتیح می خونه، ذکر می گه با تسبیح. از هر کدوم شون هم سئوال می کنی؛ آخه چرا از الان؟! می گن؛ تصدقت! وظیفه است، وظیفه!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
یکی اش همین «مادر " 68ساله ما
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/11 8:29 عصر
صبحی، نشسته بودم در خانه و مشغول نوشتن پلاک برف و بارانی ستون پلاک روزنامه جوان بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم. دختر خانمی، شال و کلاه کرده، که گمانم کمتر از 7 سال داشت، گفت: می بخشین آقا! شما یه دخترکوچولو ندارین که بیاد با من برف بازی کنه؟!
گفتم: نه کوچولو!
دخترک آهی کشید و سرش را پایین انداخت و با انگشتان کوچکش، ریشه های شال گردنش را دست گرفت و رفت. بفهمی نفهمی داشت پایش را زمین می کشید.
در را بستم. نشستم به نوشتن ادامه پلاک. اصلا نفهمیدم چی نوشتم. همه اش به دخترک فکر می کردم. حتی خواستم بی خیال پلاک شوم و بروم با دخترک، برف بازی کنم، که یاد جمله اش افتادم. او مرا نمی خواست. هم بازی می خواست؛ یه دخترکوچولو.
***
خانه ما یک واحد است از آپارتمانی که دقیقا نمی دانم چند طبقه است. این را هم نمی دانم که دخترک در میان این همه واحد، زنگ چند خانه را زده بود و به چند نفر، رو انداخته بود.
هنوز هم دلم پیش دخترک است و دلم دارد برایش می سوزد و البته برای خودم. از اینکه حتی «یه دخترکوچولو» هم نیستم تا به درد بازی دختر کوچک دیگری بخورم، احساس حقارت می کنم. احساس کوچکی، از عدم کودکی!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 90/11/11 8:2 عصر
بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک کوچک عطیه بود که همراه با یک نامه و چند قطره اشک، رهسپار جنگ با تانک شد؛ «به نام خدا. سلام بابا. توی این مدت که تو نبودی، هر چی از مامان پول توجیبی گرفتم، ریختم داخل قلک. خیلی پول شده. باهاش تفنگ بخر و با دشمن خمینی بجنگ. اینجا خیلی جای تو خالی است. منتظر می مانم تا برگردی. مامان دارد شام درست می کند. بشقاب تو را می گذارم کنار. هفته بعد نه، اون یکی هفته، می شود 5 ماه که مرا بوس نکردی. دلم برایت یک ذره شده. دیروز رفتم برایت یک قلک نو خریدم و باز هم برایت پول جمع می کنم و می فرستم جبهه که گرسنه نمانی. برای خودت بیسکوئیت بخر. راستی بابا! تانک خیلی گرونه؟!… هر وقت دلت هوایم را کرد، قلک را بوس کن. جای اشکام روش معلومه… دیروز دیکته شدم 19 چون که صلاح را با سین نوشتم؛ دلم نیامد، وقتی تو داری با دست خالی می جنگی! دوسِت دارم. عطیه».
***
بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک کوچک عطیه بود؛ قلکی شبیه نارنجک، پر از 20 تومانی هایی که پشت آن، کارگران مشغول «جهاد اقتصادی» بودند در خط مقدم خدمت. قلکی شبیه نارنجک، پر از مواد مذاب عشق. قلکی شبیه تنگ ماهی که پول خردهایش، «سکه بهار شهادت» بودند. ضامن این قلک، قلب کوچک عطیه بود که وقتی پدر، شلمچه رفت، داشت تند تند می زد. 20 تومانی ها تا خورده بودند، اما کارگران راست قامت، ایستاده بودند به کار. نخاع یکی از بولدزرچی های سه راه شهادت، نخ اسکناس بود که اصل بود. یکی شان پدر عطیه بود. از بچه های جهاد. در جبهه داشت می جنگید، که قلک دخترش را دید. آقا مرتضی، قلک را بوسید و زد زیر گریه. قلک بچه های دیگر هم بود. شده بود کوهی از قلک. این تنها بانکی بود که جز خط مقدم جنگ، در هیچ کجای دیگر، شعبه ای نداشت، اما برای خرید تانک، هیچ کدام از شهدایی که عرق ملی داشتند، نتوانستند در این بانک، LC باز کنند. هنوز کارت ملی نداشتند. مدارک شان ناقص بود. وصیت نامه داشتند، ولی شناسنامه های شان باطل شده بود. قلک ها اما کوهی از پول بود؛ پول خرد. پول های توجیبی. اسکناس هایی که نمی شد با آن تانک بخری، اما دل پدر را، چرا! در این بانک، همه رزمندگان، رفتند و گشایش اعتبار کردند، گریه های زلال شان را در موسسه خیریه اصحاب الحسین علیه السلام.
***
بزرگ ترین بانک جهان اسلام، قلک اول عطیه بود؛ دومین قلکش کمی دیر رسید به جنوب. با پول آن فقط می شد تابوت بخری، برای یک پیکر قطعه قطعه. تابوت، سنگین تر از پیکر آقا مرتضی بود. سنگین ترین بخش پیکر آقا مرتضای بی سر، اولین قلک عطیه بود. روی قلک، قطرات خون، داشتند بوسه می زدند بر قطرات اشک، اما داخل جیب پیراهن آقا مرتضی، نامه ای بود به عطیه. «سلام دخترم! خیلی وقت ندارم که برایت توضیح بدهم. اینجا جنگ بالا گرفته. قلک را نگه می دارم که اگر برگشتم، برایت یکی از آن عروسک هایی را بخرم که به تو قول داده بودم. حسابی شرمنده ام کردی. به مامان سلام برسان. درست را خوب بخوان. دلم برای شیرین زبانی هایت تنگ شده. قربانت بابا مرتضی».
***
چند روز پیش، یعنی 25 سال بعد از شهادت پدر، عطیه، بزرگ ترین بانک جهان اسلام را رسما افتتاح کرد. همه پول های داخل قلک، هنوز هم خاکی بودند الا اسکناسی که آقا مرتضی، آخرین لحظات زندگی اش، از جیب پیراهنش انداخته بود داخل قلک. یک اسکناس 20 تومانی پر از قطره های خون. عطیه این اسکناس را گذاشت لای قرآن سفره عقد و با مابقی پول قلک، رفت همان عروسکی را خرید که پدرش قول داده بود. عروس رفته بود گل لاله بچیند.
کلمات کلیدی :