ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/8/7 3:47 عصر
کتاب "محبت کور" با موضوع بررسی جامع پدیده قمه زنی، به قلم آقای صالح قاسمی و به همت انتشارات "کتاب ابرار" آماده ارائه به علاقه مندان می باشد.
مؤلف در این کتاب ضمن بررسی جامع تاریخچه آغاز پدیده قمه زنی، ادله مدعیان جواز قمه زنی و ردّیه آنها، دلایل غیر شرعی و موهن بودن این عمل، فتاوای مراجع عظام شیعه در گذشته و حال را در باب تحریم قمه زنی جمع آوری نموده است. این کتاب در 140 صفحه و به قیمت 58000 ریال در باازار نشر عرضه شده است.
علاقمندان می توانند برای تهیه کتاب "محبت کور" با شماره انتشارات "کتاب ابرار" 88973158-021 یا 09128987106 تماس حاصل نمایند.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/8/5 10:55 صبح
در گرماگرم جنگ، مرحلة بعدی عملیات بیتالمقدس هم شروع شده بود. هر روز که از عملیات میگذشت، با هر خاکریزی که نیروهای ایرانی به خرمشهر نزدیکتر میشدند. روحیة نیروهای دشمن، بیشتر تحلیل میرفت. لشگر ده زرهی عراق، در برابر سماجت گردان کمیل سپاه و گردان چهارم لشگر حمزه، با فشار فرماندها، بالادست، و با حجم بالای آتشباری، مجبور به مقاومت شده بود! نیروهای ضد زره و آرپیجیزن ما، عرصه را بر تانکهای دشمن و خودروهای زرهی آنها تنگ کرده بودند. جواد چریک، تمام فکر و ذکرش شده بود به تانکها و زرهپوشهای دشمن. رد موشک شلیکشده را با چشم تعقیب کرد. آرپیجی که به شنی تانک تی68 عراقی برخورد، رو گرداند به طرف منوچهر: «موشک بده، یا امام موسی کاظم.»
منوچهر زینتیفر، موشکی تحویل داد و گفت: «جواد چریک، تو که هر موشک را به نام یکی از چهارده معصوم شلیک میکنی. ما دو نفر کمک آرپیجیزن، جمعاً پونزده تا موشک داریم. موشک آخری رو به چه نیت شلیک میکنی؟!»
جواد چریک بیتوجه به خونی که از گوشهایش بیرون میزد، گفت: «بعد از چهارده معصوم، موشک پونزدهم رو به نام حضرت حمزه سیدالشهداء میکوبم رو برجک یکی از تانکهای دشمن!»
بعد از شلیک دوازدهمین موشک، وقتی در حال جابجایی و پناه گرفتن در سنگر دیگری بودند، منوچهر در نقش کمکآرپیجیزن، با تندی گفت: «آهای چریک بیاحتیاط. از گوشات خون میادش. صد مرتبه گفتم، موقع شلیک، دهنتو واز کن...»
منوچهر زینتیفر، حتی صدای سوت خمپاره را هم نشنیده بود! یک لحظه نگاهش افتاد به گرد و خاک به هوا برخاسته. جواد چریک را دید که روی هواست! موشک را انداخت روی زمین و شیرجه رفت! موج انفجار، جواد چریک را از یک متری، کوباند زمین. منوچهر، فریاد کشید: «آمبولانس، آمبولانس، ...»
نفری که پشت سر بود، گفت: «کجای کاری برادر! مثل اینکه ماها، صد متر جلوتر از خط اول هستیم ها!»
پانوشت: جواد شاعری توسط آقای محمدرضا ابوالقاسمی استاد بین المللی قرآن و منوچهر زینتی فر به اهواز فرستاده شد. و سپس به شهر تبریز انتقال داده شد. بعد از چند روز در بیمارستانی در تبریز به هوش آمد. و توسط دوست هم رزمش آقای منصور سلیمانی که آن زمان خبرنگار مجلس شورای اسلامی بود به تهران بازگردانده شد
پانوشت 2: هنوز هم جلسات قرآن آقای ابوالقاسمی در خیابان شهید صبوری واقع در امامزاده حسن برگزار می شود...بیشتر اهالی و مخصوصا شهدای دارالشهدای تهران در محضر ایشان قرآن آموزش دیده اند...
برچسب ها : شهید جواد شاعری، چتربازی در امواج؛ محمد رضا ابوالقاسمی، قاری قرآن http://iqna.ir/fa/News/1448913
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/8/5 10:22 صبح
تشییع پیکر شهید فرخ بلاغی در مهر ماه 1361 (ستون سمت راست تصویر نفر اول شهید جواد شاعری)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/7/29 11:35 صبح
بسم الله الرحمان الرحیم.
حدود یک ماه قبل در وبسایت آدینه بوک بودم. متوجه شدم قسمتی دارد که کتابهای پرفروش را معرفی می کند. گمانم حدود صد عنوان کتاب بود. اسم کتابها را دیدم. لبخند (پوزخند) زدم که «پرفروشها را ببین»، اما سریع لبخند و پوزخندم را جمع کردم و به خودم گفتم من چه کاره هستم که تعیین کنم فلان کتابها باید پرفروش باشند و چون فلان کتابها پرفروش نشده اند و بهمان کتابها پرفروش شده اند پس من باید نق نق کنم و روشنفکربازی دربیاورم.
پرفروش شدن کتابها، در تمام دنیا، ظاهراً به عوامل مختلف بستگی دارد. اعتبار و شهرت مؤلف؛ اعتبار و شهرت مترجم؛ اعتبار و شهرت ناشر؛ جایزه برنده شدن کتاب؛ و عوامل مختلف که بسته به زمان و مکان تغییر می کند.
ظاهراً معروف است نشر کارنامه تأکیدش بر ویرایش کتابها و صحافی ی خوب و طرح جلد زیبا و جلد زیبا و بی غلط و کم غلط بودن کتابها است، و به کمّیّت کتابهایی که منتشر می کند چندان توجه ندارد. من گمان می کنم این فقط قسمتی از ماجرا است. و در نشر کارنامه، مغز متفکر / مغزهای متفکر وجود دارد که به تولید کتابهای پرفروش (و بلکه «بسیار پرفروش») فکر می کنند. و می بینیم فکرشان هم موفق شده.
شما ناشر هستی، که دویست عنوان کتاب چاپ کرده ای، اما تقریباً هیچ کدام از کتابهایت به فروش نسبتاً خوب نرسیده، و باید انبارت را بزرگتر کنی تا کتابها را در آن بگذاری. در حالت دیگر، شما ناشر هستی، که بیست عنوان کتاب چاپ کرده ای، و تقریباً تمام کتابهایت خوب فروش می رود، و دو سه کتابت هم از کتابهای «پرفروش» و «بسیار پرفروش» است. کدام یک از این دو ناشر موفق است؟ فهرست بلندبالای «دویست کتابی»ی بنده ی ناشر، که تقریباً هیچ کتابم به فروش خوب دست نیافته، چه قدر به درد می خورد؟
بله. من گمان می کنم خانم مهدیه مستغنی یزدی (که رسماً مدیر نشر کارنامه است) و مرحوم آقای محمد زهرائی (که ظاهراً اهالی ی فرهنگ ایشان را مدیر نشر کارنامه می نامیدند و می نامند) و احیاناً تعدادی از دیگر همکاران آنها، غیر از دقت در مراحل ویرایش و طراحی ی جلد و غلط گیری و ...، این هوش و تفکر حرفه ای را دارند که با تولید تعدادی آثار «بسیار پرفروش»، امکان و قدرت بقاء در صنعت پیچیده ی نشر کتاب را داشته باشند، و به موفقیت اقتصادی هم دست یابند. (البته رسم است که کسی از موفقیت اقتصادی ی خود حرف نمی زند.)
با این روضه خواندنها که «من ناشر شدم چون دغدغه ی فرهنگ داشتم»، آدم به جایی نمی رسد. البته «دغدغه ی فرهنگ» اشکال ندارد. هیچ اشکال ندارد. اما در صنعت نشر، باید فوت و فنها و «رازهای» حرفه ای را هم دانست.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/7/28 2:15 عصر
این عکس رو رو ز عید غدیر انداختم
روز عید غدیر به سال قمری روز تولدمه...
پانوشت: پیر شدیم رفت :)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/7/28 1:59 عصر
دلم برای
چای روضه
حضرت ارباب تنگ شده...
چای آدم باید طعم و عطر اباعبدالله بدهد
جانم ح س ی ن (ع)
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/7/22 12:14 عصر
آخرین روز شهریور سال 1361 بود. باد پاییزی توی کوچه پس کوچه های محله سه راه آذری گاهی گُداری برگ های ریخته بر زمین را جارو می کشید.
از ابتدای خیابان قدرت پاکی سرازیر شده بود؛ خرامان خرامان با خود فکر می کرد؛ رسید دم درب مسجد حمزه سیدالشهدا "ع"
نگاهی به قد و بالای مسجد کرد...مثل همیشه خاطراتش از کودکی تا به امروز در مقابل چشمانش در کسری از ثانیه مرور شد
انگار یک آرامش عجیبی داشت. شهر در نگاهش حال و هوای دیگری داشت. در نگاهش انگار سبزترین پاییز زندگیاش جوانه زده بود. همه جا در نگاه امیر تازه بود. آرام بود، آرام تر از همیشه؛ با لبخند قشنگی که انگار قرار بود روی صورتش جاودانه شود. رسید سر کوچه الماسی؛ رفت توی قنادی "سلام عمو صفر 2کیلو از این شیرینی کشمشی ها بکش برام"
خیره امیر خان!
"میخوام برم خونه جواد شاعری برای عرض تبریک، محمدرضا دامادشون شده...گفتم شاید دیگه فرصتی نشه! فردا صبح علی الطلوع عازمم... خلاصه حلالمون کن حاجی... بدی، خوبی دیدی به بزرگی خودت ببخش.. آدمیزاده دیگه .. شاید..."
عمو صفر همین طور که شیرینی را بسته بندی میکرد گفت: زبونتو گاز بگیر جوون! ایشالا صحیح و سالم برمیگردی؛ خدا جوونایی مثل شما رو برا خانواده هاتون و ما نگه داره؛ بیا پسرم اینم شیرینی؛ ایشالا عروسی خودت"
امیر پول شیرینی را حساب کرد و از درب مغازه بیرون زد
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در آمد. جواد در را باز کرد و رفیق و هم رزمش را به سمت اتاق مهمانی راهنماییش کرد. سیدخانم چایی آورد و حال مادر امیر را پرسید. با نگاه آرام و سر به زیر امیر شیطنت جواد گل کرد: رو کرد به سید خانم و با لبخندی معنی دار گفت:" مامان تا میتونی الآن امیر رو ببین، چون دیگه معلوم نیست این ورا پیداش بشه؛ امیر نیومده که تبریک بگه، این دفعه قراره بره شهید بشه، اومده حلالیت بطلبه و خداحافظی کنه..."
_ "نه.. خدا نکنه، اینطوری نگو مادر...، ایشاا... میره و صحیح و سالم بر میگرده. ماشالله جوونه، مادرش میخواد عروسیش رو ببینه..."
مادرش میخواد عروسیش رو ببینه..."
"نه!...مادر من! گفتم که این داداشمون میخواد بره شهید بشه، دیگه هم بر نمی گرده، نمیبینی بچه ام چقدر نور بالا میزنه؟"
این مرتبه نگاهش را برگرداند به امیر و گفت:
مگه نه امیر؟؟!!
یعقوب فرخ بلاغی فقط لبخند ساده ای زد و سرش را انداخت پایین، کسی چه می داند توی دلش چه می گذشت؛ شاید خنده ای از سررضایت...
پانزده روزی از پاییزگذشته بود و امیر روی دوش اهل محل برگشت؛ تشییع پیکر امیر فرخ بلاغی با اولین باران پاییزی انجام شد...
سی ویک سال از آن زمان میگذرد، هر وقت
از کوچه شهید امیر"یعقوب" فرخ بلاغی رد می شوم با خودم فکر می کنم اگر این تابلو نبود،
من الآن ازصمیمی ترین دوست برادرم یاد می کردم؟؟
رضا شاعری
کلمات کلیدی :