مصاحبه با معصومه سادات پرپنچی مادر شهید
کلمات کلیدی :
سلام دوستان گرامی
چند روزی درگیر اسباب کشی بودم. ایضا مشغله های دنیوی این هفته های اخیر بدقولی آدم ها؛ و و و ... همه این ها کلافه ام کرده بود . یک جوراهایی حوصله خودم را هم نداشتم.
از قضا با همشیره رفته بودم درب منزل یکی از دوستانش که تعدادی کارتون تهیه کنیم. لحظاتی بعد پسر جوانی به نام رحمن با تعدادی کارتون آمد. نمی دانستم او کارگر آن خانه است؛ اول خیلی تحویلش نگرفتم. بعد متوجه شدم او کارتون ها را برای من آورده. بسیار ساده بود آرام آرام.. مظلوم.. یک بستنی برای خواهرزاده 18ماهه ام خرید و بعد هم برای ما. به آقا رحمن گفتم. من نمی خورم چرا خودت رو زحمت انداختی!! تشنه ام....
لحظاتی بعد طفلک با بطری آبی که از مغازه تهیه کرده بود آمد .. بدنم سست شد... از خودم خجالت کشیدم.. از این همه محبت بی دریغ این جوان که لکنت داشت....از اینکه کارگر بود...
پدر و مادرش را در نوجوانی از دست داده بود... خدایا من را ببخش.. من باید بیش از این ها. آن جوان را تحویل می گرفتم!! کلی آن شب استغفار کردم...
قرار است بگویم بعضی روزها بیاید دفترمان کمک ام کند!! برایم دعا کنید!! گاهی ما آدم ها هواسمان به اتفاقات کوچک اما زیبای دور و برمان نیست!! خدایا کمک ام کن تقوی پیشه کنم!!
دلم میگیرد... از دیدنِ آدمهایی که چشمِ ظاهر بینشان،
دیگرِ آدمها را، نه با مقیاسهای حضرتِ خالق، که با مقیاسِ ظاهر میسنجند... نفسم تنگ میشود از میزانی که آدمهای پوچ و درونتهیِ بزککردهیِ پرمدعا را پشت ویترینِ دنیا برای چشمها جلوه میدهد،
و دیگران را، هرچقدر هم که انسانتر، در آن پشتهای نادیدنیِ پنهان، مخفی میکند... خلقم تنگ میشود از این دیده نشدنها... از این به حساب نیاوردنها... روحم تنگ میشود از این میزانِ نامیزانِ دنیایی... از زیر پا گذاشته شدنِ روحهایی بزرگ و لطیف.... از چشم بستن بر حقیقتِ انسانها... حضرت پروردگار! ما به این آیهات شدیداً کافریم: إنَّ أکرَمَکُم عِندَاللهِ أتقاکُم ...
عهدنوشت: صاحبِ این عصر و زمانه شمایید... من، بهخاطرِ دلِ شما هم که شده، دنیا را از این نگاهِ پست و حقیر پاک خواهم کرد... از امروز، در ازای هر مقیاسی این چنین، احترامم را به وسعت و لطافتِ روحِ انسانها، چندین برابر خواهم کرد... از امروز، چشمهایم، تنها انسانها را خواهند دید ...
پانوشت: یاأیّها الّذین آمَنوا، آمِنوا ... لطفا!
و یک غزل تقدیم به غربت مادران شهید....
تمام دلخوشی او ، سه دسته ریحان بود
زنی که دارو ندارش ، لب خیابان بود
گرفت روی دو دستش ، دو دسته سبزی را
که کل قیمت آن نیز، چند تومان بود،
و توی دیس ترازو، سه دسته ریحان ریخت
و دسته های کشیده،درست میزان بود
دلش گرفت از این دسته های تکراری
که عشوه های کشیده، چقدر ارزان بود
نگاه زن که به شلیک ابرها افتاد
صدای رعد، صدای گلوله باران بود
به یاد ساعت دلگیر دسته های جنگ
مرور خاطره، راسِ غروب آبان بود
میان آن همه اندیشه های خط تو خط
به فکر صحنه ی درگیری مریوان بود
درست مثل کسی که عذاب وجدان داشت
همیشه در کلماتش به فکر جبران بود
اگرچه گرمی بازار از اسم ریحان بود
مهم برای زن اندازه های ایمان بود
غزل قصیده شد و قصه ای دراز اما
تمام حرف غزل ، توی بیت پایان بود
از عمق ساکت این زن کسی نفهمیده است
که توی قصه ی من ، مادر شهیدان بود...