شهید جواد شاعری ... وقتی چریک بود
شهید جواد شاعری
کلمات کلیدی :
سلام
امروز از تولدم درست یبیست و هفت سال گذشته
حالا به نظر من هر آنچه میبایست بلد باشم ، یاد گرفتهام …
اما یاد کودکی هایم افتادم و یادگیری های اندک اندکم
اندکی راه رفتن را در یک سالگی یاد گرفتم
آنقدر که هر از گاهی به زمین بخورم
شاید اینطور زمین خوردن و زمین خوردهها را فراموش نکنم
اندکی حرف زدن را در یک سالگی
آنقدر که فقط کمی بتوانم از شدت گرسنگی و خوابآلودگی غر بزنم
شاید اینطور مدام چشمانم محتاج اشک شوند و گریه را فراموش نکنم
اندکی غذا خوردن را در یک سالگی آموختم
آنقدر که فقط کار شست وشو را برای پدر و مادرم سخت کردم
شاید اینطور برای سیر شدن مستغنی از شیر مادر نشوم و مادرم را فراموش نکنم
و بسیار اندکیهای دیگر که واقعیتش دوست داشتم همیشه اندک بمانند
دوست داشتم و میترسیدم از اندک نماندن آنها و اینکه از افزون شدن آنها سودی نبرم
نگران این بودم که روزی برای بیش از این آموختهها خوشحال نباشم
نگران بودم
چقدر دوست داشتم یک ساله بمانم
اما میدانستم!
با همهی اینها خوب میدانستم که یک سالگی خانهی نهاییام نیست
کودکی ، نوجوانی ، جوانی ، میانسالی و حتی پیری...
اصلا دنیا همهاش راه است
بیست و هفت سالگی ام
نه به قدر یک خانهی ابدی
که به قدر یک چادر مسافرتی
به قدر یک توقف کوتاه در راهی پر ابتلا و انشاءالله بی بلا
مبارک شد به پایان یافتن کتاب زندگی نامه داستانی برادرم
انشالله که خدمتی به برادرم و همه عزیزانی که نامش در این کتاب آمده کرده باشم...
امیدوارم برای رسیدن به خانهی ابدیام توشهی کافی بردارم
امیدوارم که مثل برادرم که در همین روز متولد شد توفیق شهادت داشته باشم.
امیدوارم که بتوانم خوب زندگی کنم...
امیدوارم....
برای ایمانم دعا کنید..
پانوشت: دیروز تولد جواد داداش هم بود..
جواد داداش
وقتی آرپی جی زن بوذ
حالا نیست
از بس کهشهید شده!
کاش بودی برادر...
و می دیدی
مفت خور های انقلاب
جناح ساخته اند...
با هم آهنگی هم
با تراکم بالا
یکی راست
یکی چپ
و سفره باز کرده اند
به نام تو
و روی خون تو
دارند
پیکر انقلاب مردمی را
می خورند
می چاپند
و ایضاً
به ریش ات!
می خندند
برادر آرپیجی زن
کاش بودی
و کاخ و خیمه
برخی
انحصار طلبان
اقتدار گرایان
پدر خوانده ها
زالو صفت ها
نان به نرخ روز خورها
و آن دسته از
سینه چاکان دروغین ولایت فقیه
حزب اللهی نماها
متحجران
عالمان بی عمل
و ...نقطه چین های دیگر را
با شلیک آرپیجی ات
ویران می کردی
...کاش بودی عشق 24 ساله من
پانوشت : آبادان ایستگاه ذوالفقاری، هتل کاروانسرا....
ایستاده از سمت راست محمد رضا واحدی سمت چپ منوچهر زینتی فر
نشسته : سمت راست شهید جواد شاعری و شهید امیر فرخ بلاغی مهر ماه 1360
اون علائمی که بالای تصویر هستش رو زیاد جدی نگیرید ادارات و سازمان ها یهو یه طرحی به ذهنشون میرسه... و غالبا نیمه کاره رهاش می کنن... به لطف خدا کتاب زندگی نامه شهید جواد شاعری رو خودمون جمع آوری کردیمکه انشالله به زودی چاپ میشه.....
سال چندم هجری است را نمی دانم .این را که ماجرا از کجا اتفاق افتاد را هم نمی دانم. فقط می دانم که سپاه معاویه ریخته توی عراق ؛یکی از شهرها یا مناطق حکومت امام علی (ع) را گرفته و برای گرفتن غنیمت از اهالی آن منطقه خلخال از پای یک زن ، یک زن عادی یا یهودی کشیده اند. این را هم که بعدش چه شد ، آیا او را کشتند یا آزار دادندهم نمی دانم .به همین بسنده می کنیم ؛می رویم مسجد کوفه جایی که اما علی (ع) بالای منبر دارد همین خبر را به مردم می دهد تا آن ها را به جنگ تشویق کند . ومی گوید : ‹‹اگر مردی از شنیدن این خبر دق کند و بمیرد شایسته ملامت و سرزنش نیست .››
دوم
الان که دارم این جملات را می نویسم ، روز نوزدهم ماه مبارک است و کم کم ماه می خواهد از من خداحافظی کند و غافلم .کاش مثل هر سال ،اخر ماه نگویم شب قدری نصیبم شد ،ولی قدرش را ندانستم و اینکه چرا همتی نمی توانم بکنم تا وقتی را از دست ندهم
سوم
21 ماه رمضان فرا می رسد.کار وبار خرجی و احسان و هیات ها رونق می گیرد و شب قدر است وعروج پدر یتیمان عالم ؛عروجی که همیشه حضورش ملموس است ، اگر بخواهیم و توجه داشته باشیم . و گاهی اگر کسی را ببینی که سایه ی پدر از سرش کم شده و می تواند در همین شب ، آرامشی پیدا کند ،صحبتی و حرف دلی . ودست نوازشی که جانش را آرام می کند و سایه رحمتی که روان را زنده می کند .
چهارم
شنیدم جوانی در محله مان بود که قد بلندی داشت طوری که چند نفری زیر سایه اش خنک می شدند ! تا وقتی که پای دوشکای عراقی ها جان نداده بود بچه های یتیم محل هم بی خرجی نمی ماندند .این شهید ما گویا تکه کلام هایی داشته که همه شان یک جوری به مولا ختم می شدند .مثلا هنگام عصبانیت ، وقتی که می خواست چیزی را به کسی تذکر بدهد یا یاد آوری کند، با لحن جدی می گفت : ‹‹آهای ! بچه شیعه !››
آخر
این نوشته ، آخر ندارد .همیشه همین طوری بوده ؛از اول تا آخر .اما گفتم که آخر ندارد چون همیشه گیر آوردن یک مرد واقعی سخت بوده ،همیشه مثل یه مرد واقعی زندگی کردت سخت بوده ،همیشه مثل امام علی (ع) بودن سخت بوده .همیشه همین طور بوده .
این یادداشت پایان نداره ، پایان این نوشته پایان من است ، تو انتها نداری.
1-بعضی از عکسا شلیک میکنن به آدم...اونم نه با هفت تیر...با دوشکا نشونه میرن شقیقه تو...
3-این عکس بالاییی لحظه تدفین و آخرین عکسی هست که از شهید جواد شاعری انداخته شده. اون شخصی هم که داره از قبر بیرون می یاد، حاج جواد جبلی از دوستان آقا جواده.. (خدا حفظش کنه)
روز هشتم ماه مبارک رمضان احسان علیخانی یه کاپیتان رو آورده بود تو برنامه ش، که
اسیر دزدان سومالی شده بود. کاپیتان گفت وقتی داشتند شکنجه ام میکردند. به رییس گفتم خواستی من رو بکشی تو صورتم نزن. تا لحظه تدفینم زن و بچه ام حالشون بد نشه...
دلم میخواست فقط در جواب اون جوابش همین یه عکس رو نشونش می دادم... همین....
4-پیشماز سید علی حسینی (پسر عمه سید خانم) در این عکس محمد داداش؛مرحوم پدر؛ سید مرتضی و علی سالک حضور دارند..
5-در عکس بالا آقا سید طاهر پرپنچی(؛پدربزرگ*) مرحوم حاج سید مسیح پرپنچی.حجت الاسلام سید علی پرپنچی هستند.
سرچشمه های اروند
در کوچه پس کوچه های شهر
آب جارو می کنند و می جوشند
سبزی خورد می کنند و می جوشند
غذا درست می کنند و می جوشند
عصرها میان بغضشان
چشم به راه امانتی می نشینند
که روزی به شط سپرده اند...
"تقدیم به شهدای مظلوم غواص"
شاعر دوست عزیز و گرامی رضا ایمانی