ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/4/21 8:20 صبح
دلم برای فلسطین چهقدر غمگین است
دوباره شب شده و در دلم فلسطین است
چه زخمهای بزرگی! چهقدر خون اینجاست!
خدای منطقه مُرده! خدای غزه کجاست؟!
من از خدای بزرگی که هست؛ دلگیرم
من از شنیدنِ اخبارِ جنگ میمیرم
تمامِ دلخوشیِ شهرِ غزه زیتون بود
تمامِ سهمِ فلسطین از این جهان خون بود
فرشتههای خداوند غصه میخوردند
ولی چه فایده وقتی که کودکان مُردند
دوباره کُنجِ اتاقی مُحقر و ساده...
کنارِ دستِ پُرْ از خون عروسک افتاده...
دوباره گریهی یک مادرِ زمینخورده...
دوباره هلهلهیِ مادرانِ پژمرده...
دوباره موشک و تانک و گلوله و شلیک...
دوباره یک شب وحشی که میشود تاریک...
فاضل ترکمن ]
93/4/20
ساعت 15: 2 بامداد
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/4/20 2:36 عصر
آب را گِل نکُنید
شاید از دور علمدارِ حسین
مشکِ طفلان بر دوش
زخم و خون بر اندام
می رِسَد تا که از این آب روان
پُر کُنَد مشکِ تهی
بِبَرَد جرعه یِ آبی برساند به حرم
تا علی اصغرِ بی شیرِ رباب
نَفَسَش تازه شَوَد
و بخوابد آرام
آب را گِل نکُنید
که عزیزانِ حسین
همگی خیره به راهند که ساقی آید
و به انگشتِ کَرَم
گره کورِ عطش بگشاید
آب را گِل نکُنید
که در این نزدیکی
عابدی تشنه لب و بیمارست
در تب و گریه اسیر
عمه اش این دو ، سه شب
تاسحر بیدارست
آب را گِل نکُنید
که بُوَد مهریه ی مادرشان
نه همین آب
که هر جایِ دگر رودی و نهری جاریست
مهر زهرای بتولست.
از اینست که من می گویم:
آب را گل نکنید
آب را گل نکنید
آب را گل نکنید ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رضا شاعری در : 93/3/31 5:16 عصر
سفرنامه : سفر به مرکز ایران
از سال 1380 "میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها" به اتفاق دوستان هیئتی به مشهد الرضا سفر می کنیم. که به لطف ارتباط یکی از دوستان چند سال اول را در حسینیه یزدیها در حوالی میدان 5 راه مستقر می شدیم. حسینیه یک اتاقک کوچک داشت.
معمولا چند یزدی که سرباز بودند و یا دانشجو حضور داشتند. این اتاق را حاج آقای خباز برا رفاه همشهریانشان پیش بینی کرده بودند.
سال 86 با 2نفرشان حسابی رفیق شدم. بچه های دوست داشتنی ای بودند. خونگرم مهربان و مومن. هر یک نشانه ای داشتند از دارالعباده....
وقت خداحافظی یک جلد کتاب به من هدیه دادند. صفحه اول کتاب برایم تقدیم نامچه نوشتند. "ایشالا یتا زن بگیری جوون باشه"
علاقه زیادی داشتم که به یزد سفر کنم. اما این مهم سال ها میسر نشد؛ تا اینکه بالاخره به لطف برادران محترم خدایی به شهر یزد سفر کردیم.
البته آقا راشد نبود. و توفیق مصاحبت با ایشان را از دست دادیم. ظهر روز 4شنبه بود که رسیدیم. چند دقیقه ای بود که از راه آهن بیرون آمدیم؛ آقا صادق آمدند من و همسر گرامی و صهبا خانوم را به منزلشان بردند.
جوان خوش برخورد و مهربان و همچنین شاعر، که چند روزی خانواده شان را به زحمت انداختیم.
سوار ماشین شدیم. هوا خیلی گرم نبود. در طی این سالها همیشه به گرمای یزد در این فصل فکر می کردم.
تصور می کردم با جهنمی روبرو می شوم که تا آخر عمر فراموش نمی کنم. به میدان ساعت رسیدیم همین طور که همه جا را با دقت نگاه می کردم.
صادق گفت: " این برج ساعت شهر ماست: یک باور عامیانه هست که میگه این ساعت وسط ایرانه" بیشتر خانه ها آجری بودند. بافت سنتی کاهگلی و خشتی بود. حس خوشی داشتم.
در بین همه ی داستانهایی که تا به امروز خوانده ام بیشتر از روایت داستانهایی که حال هوای روستایی یا قدیمی داشته اند بیشتر لذت برده ام.
حال و هوای یزد خیابان هایش نمای ساختمان هایش شیرینی همان داستان ها را در من زنده می کردند. قبلا در لابه لای کتابها حال و هوای کویر را تجربه کردم در بین داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی. حالا از شیرینی اش را داشتم می چشیدم.
رسیدیم درب منزل.داخل حیاط حوض و باغچه کوچک و جمع و جوری بود که با سلیقه، درخت های نخل، بهارنارنج و گل آفتابگردان و یک درخت دیگر که حالا نامش را یادم نیست تزیین شده بود.
صادق می گفت: به غیر از چند گونه گیاهی تقریبا همه نوع میوه ای در یزد به به عمل می آید.
دم درب ورودی مادر صادق به استقبالمان آمد خوش رو و مهربان. این خونگرمی انگار همچون هوای یزد در روح و جان اهالی این دیار موجود است.
پدر خانواده بعد نماز از مسجد آمدند.و افتخار آشنایی با ایشان یکی دیگر از توفیقات این سفر بود. در این چند روز انقدر با صهبا بازی کرد. حسابی صهبا با ایشان دوست شده بود. و برای اولین بار بعد از (عمو جواد اش) ایشان را با همان مدل حرف زدن خودش "عم عم" صدا میکرد.
نیم ساعتی گذشته بود که یک پیامک برایم آمد. باز کردم، راشد خدایی: آقا رضا چای بیارم یا قهوه؟ میوه بخور تعارف نکن، خونه خودته... لبخندی به لبانم آورد، یادم افتاد که با اینکه کم دیده اما بودمش هربار که پیامک می داد یا تلفنی صحبت می کرد. این طنز را در گفتارش مشاهده کرده بودم. گرچه آدم کم حرفی ست. اما خیلی اهل مزاح است. کوتاه اما تاثیرگذاار حرفش را میزند.بگذریم...
شب اول به اتفاق آقا صادق و خواهرشان رفتیم امام زاده؛ یکی از عرفا و بزرگان یزد آنجا دفن بود که میگویند مردم یزد خیلی به ایشان ارادت داشتهاند. وقتی فوت شد در ییلاقشان بوده. مردم از فاصلهای دور ایشان را تا شهر یزد؛ تا این بقعه متبرکه روی دوششان تشییع کردند. نماز خواندیم و کلی گپ زدیم. در بین صحبت هایمان همش آیه "ان مع المومنون اخوه" در ذهنم تداعی می شود، که اگر نبود این مودت... خوشحالم که خدا روزی ام را دوستی با او و خانواده اش قرار داده.
بعد از زیارت چند دقیقه ای در روبروی مسجد میر چخماخ ایستادیم. عکس انداختیم و لذت بردیم از عظمت و شکوه این بنا به اینها خوش صحبتی و بیان شیوای صادق و اطلاعات دقیق راجع به شهرشان را هم باید اضافه کرد. که شیرینی این سفر را بیشتر می کرد. دور تا دور میدان پر از شیرینی فروشیهای حاج خلیفه بود. معروف ترینشان را نشانمان داد. فردا قرار شد بیاییم سوغاتی بخریم.
داخل میدان فواره آّب هارمونی زیبایی داشت. و رقص آب صهبا را به قهقهه انداخته بود.
نخل که در شهر یزد نماد تابوت حضرت اباعبدالله "ع" به آرامی به مسجد تکیه داده. نخلی که سالها در تلویزیون روی دوش عزاداران اباعبدااله در شهر یزد میدیدم.
این نخل تا همین چند ساله اخیر نقش خودش را ایفا میکرده. حالا چند وقتیست که به علت فرسودگی بازنشسته شده، البته ظاهرا جایی برای نگهداریاش ندارند. کاش داخل یک ظرف شیشهای بگذارندش که خراب نشود.
در راه خانه رفتیم فالوده یزدی خوردیم. مطمئنم اگر تهران بود فالوده به این خوشمزهگی را چند برابر به خلق الله می فروختند. همسر مکرمه سه مش را نصفه میل کردند. بقیه فالوده را به من سپرد و من هم با اکراه و به سختی قبول کردم....
صبح روز پنج شنبه با صادق رفتیم بازار، چند تکه ترمه و یک رو میزی خریدیم. نماز را هم در مسجد جامع خواندیم. چه عظمتی داشت. گلدسته های بلند.
معماری بی نظیر، همین حالا جمعیت یزد در حدود یک میلیون نفر است. این بنا در همین دوران هم خیلی بزرگ است. چه برسد به دورانی که آن را ساخته اند.
عظمت این بنا مرا یاد حرف صادق میاندازد"مردمان یزد خیلی سخت کوش و بلند همت اند"
بعد از ظهر صهبا داخل حوض حسابی آب بازی کرد. طفلک کلی ذوق کرد. خوب میداند به فردا که به زندگی آپارتمانی تهران برگردیم خبری از این حیاط و حوض نیست.
هر بار که به منزل میآمدیم مورد عنایت و مهمان نوازی اهل خانه بودیم. بی ریا و خالصانه... شب هم تماشای بازی فوتبال جام جهانی دور هم و صحبت از اینکه چرا راشد به تیم ملی نرسید...
حوالی غروب شیخ منزل ماند، و ما رفتیم گلزار شهدا نماز خواندیم و زیارت کردیم. باد شدیدی شروع شده و گرد و خاک زیادی به پا کردیم.
رفتیم باغ دولت آباد منزل والی شهر یزد در دوره قاجاریه. بزرگترین بادگیر جهان در آنجاست. حیاط زیبا پر از درخت کمی شبیه به باغ فین کاشان؛ به نظرم بنای خیلی ویژه ای نداشت اما داخلش خیلی زیبا بود. حوضچه زیر بادگیر که به خنک تر شدن هوا کمک می کرده.
جمعه صبح رفتیم محله فهادان؛ انگار به صدها سال پیش رفتهایم. کوچههای باریک کاهگلی و خشتی. زیبا بود. جان میداد برای خاطره بازی. به زندان اسکندر رسیدیم،
میگویند قبلا زندان اسکندر بوده و روی خرابه های آن این بنا را ساخته اند. همسایه قدیمی خانواده خدایی داخل زندان مغازهای پر از لوازم تزیینی و سنتی داشت به قول پدر صادق " در بند، ولی آزاد" یک آینه ترمه خریدیم و رفتیم داخل سرداب. توی راه پله ها به این فکر میکنم شاید اینجا روزگاری شکنجه گاه مردمانی بوده و ناله های سر داده اند...به پایین که می رسم اما با فضای دلچسبی مواجه میشوم. حوضچه کوچک، خنکای خوشی دارد. وقت رفتن صادق تک بیت حافظ را می خواند:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم .
. صادق می گفت آب قنات شهر را مدت ها پیش با قنات از دل ییلاق های شیرکوه ودیگر ییلاق ها تا اینجا آورده اند. این خود کار عظیم و سختی ست. نتیجه یک چنین فعالیت خستگی ناپذیر، آدمی را در این اندیشه فرو می برد که ساختن حتی یکی از این آب انبارها و بناکردن خود شهر یزد در چنین مکانی، موید بلند همتی مردمان این دیار است.
ساعت حدود 15 نم نم به سمت راه آهن می رویم؛ هوا گرمتر شده. مادر آقا صادق هم محبت می کنند و همراه ما می آیند. سوار قطار می شویم و از قاب پنجره قطار برای صادق دست تکان میدهم...
کلمات کلیدی :